دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

خواب بودم. خوابی سبک که آغشته به زُق‌زُق درد بود. خوابی میان خلسۀ دم‌کردۀ خرداد. دور و برم را گشتم. گوشی را نیافتم. کبریتی روشن کردم.این‌ بار نه برای آتش زدن سیگار، برای تاراندن تاریکی. بوی گوگرد را فرو دادم. جایی خوانده بودم که قرون گذشته، دهان گناه‌کاران را با گوگرد پر می‌کردند و اگر گناه‌کاری تاب می‌آورد و زنده می‌ماند، بخشوده می‌شد. وقتی که بیدار شدم دهانم تلخ بود؛ تلخ و تند. مثل طعم عصب‌سوز گوگرد. دو ساعت تا سحر مانده بود و من در سوره الغُراب شب بودم. مثل کودکی در زهدان تاریک مادرش. جمجمه‌ام خالی بود و هیچ چیزی به‌خاطر نمی‌آوردم؛ نه لذت درد، نه رخوت هماغوشی، نه معاصی خانمان‌سوز، نه نظربازی و تن‌دیدن، نه وسوسۀ زن، نه فشردن دندان بر نرمی تن. و من هیچ چیزی را به‌خاطر نمی‌آوردم.. چیزی در دهانم می‌سوخت و رگ‌ها را پاره می‌کرد. چیزی مثل نور در من جاری بود و مثانه‌ام را از خونابۀ گناه پر می‌کرد. من رستگار شده بودم.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۷
  • اسماعیل

موهایم سیاه است، سیاه مثل شب و لب‌هایم سرخ، سرخ اما نه به رنگ آتش، سرخی که بیشتر شبیه غبار هوا دم‌دمه‌های غروب و یا ریشۀ گیاه روناس وقتی که آن را از دل خاک بیرون می‌آورند. دست‌هایم ظریف است و بیشتر به درد نوشتن می‌خورد یا نهایتش دوختن لباس یا رفوگری. چشم‌هایم به رنگ میشی و درشت است و ابروانم پرپشت، انگار که در سایه‌اش نگاه جانوری مضطرب را پنهان کرده است. همیشه اضافه وزن داشتم و یادم نمی‌آید که تا به حال برای کم کردن وزنم تلاشی کرده باشم. معمولا ناخن‌هایم را می‌گیرم، گاهی هم می‌جوم. اما ناخن‌های انگشت کوچکم همیشه بلند است، دلیلش را خودم هم نمی‌دانم. این بدن من است که چند سالی با دردی مزمن خو گرفته‌است. دردی که از جایی نامعلوم شروع می‌شود، در پهلوهایم می‌پیچد و بعد از چند ساعت تسکین پیدا می‌کند. مدتی کارمند بودم. یک آدم پشت میز نشین. مثل یک آدم پشت میز می‌خندیدم و مثل یک آدم پشت میز نشین، حرف‌ می‌زدم. اما نه خنده‌هایم و نه حرف‌های برای خودم نبود. به خاطر خوشایند دیگران بود. باسمه‌ای و دم دستی بود. حالا دیگر نه کارمندم و نه صاحب‌کار، رها هستم، معلقم، این معلق بودن را دوست دارم. مثل کرمی فرو رفته در بطن سیبی رسیده‌ام، مثل کلاغی توی آسمان. گاهی در آیینه نگاه می‌کنم و با خودم حرف می‌زنم. گاهی با خودم غریبه می‌شوم و از نگاه کردن در چشم‌های خودم هراس دارم. انگار کس دیگری در این کالبد زندگی می‌کند. گاهی مردی خشن، عصبانی را در آیینه می‌بینم که طنین فریادش از میان دیوارها می‌گذرد و گاهی زنی سرخ‌پوش با سیگاری در دست که عمری را در حسرت دستی نوازش‌گر گذرانده‌است. گاهی بدنم را توده‌ای بی‌شکل حس می‌کنم، توده‌ای از گوشت و چربی و خون که جز سوخت‌وساز کار دیگری از آن بر نمی‌آید. گرفتار جبر زندگی، سماجت برای ادامه دادن و مصرف کردن و تعویق انداختن مرگ و گاهی آن را کالبد پادشاهی می‌بینم مثل تن شاه دانکن در مکبث، صاحب قلمرو سرزمینی وسیع، قادر به انجام کارهای بزرگ، زیستنی پر از حادثه و مرگی با شکوه مثل گاو بازی که در میان نگاه هزاران نفر، گاو خشمگین سینه‌اش را می‌شکافد و تیزی شاخش در قلبش فرو می‌رود و با هیاهوی جمعیت آخرین نفس را فرو می‌دهد‌. چشم‌ها باز، سینه خون آلود، دست‌ها آویخته در امتداد بدن، دهان پر شده از سکوت و پاها مچاله مانند جنینی در بطن مادر... 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۳۵
  • اسماعیل

زُل میزنم به صفحه گوشی. ذهنم دچار پراکنده‌گویی است. دردی مبهم در گوشه‌ای از بدنم شروع می‌شود و بعد خودش را ول می‌کند. گوشی را روی سینه‌ام می‌سُرانم و دستم را روی صورتم می‌گذارم. نگاهم را در گوشه‌ای از اتاق تاریک رها می‌کنم‌. مثل نرمای بال زدن پروانه‌ای روی سنگ خارای سرد. چشم‌هایم به تاریکی عادت می‌کنند. شب مثل جانوری سرگردان می‌لغزد و در تنم فرو می‌رود. خودم را توی جاده‌ای حس می‌کنم که دو طرفش را تاریکی پوشانده. آنقدر می‌روم تا همه جا تاریک می‌شود. من می‌مانم تاریکی انبوه، من می‌مانم و دردی که به کشالۀ رانم می‌چسبد و مثل خرچنگ خودش را بالا می‌کشد. حرف‌های پراکنده‌ می‌روند، افکار پراکنده می‌روند، دل‌آشوبه‌ها و خیالات ناتمام می‌روند. تنها من می‌مانم و سکوت شب؛ من آرام هستم. شب آرام است. به انتظار لحظه‌هایی که می‌آیند و هیچ می‌شوند. شبیه آرامش هشت پایی که در عمیق‌ترین جای دریا به انتظار طعمه می‌ماند. به انتظار بلعیدن و سکوت دوباره. سکوت دوباره و بلعیدن. از تاریکی می‌ترسم. همیشه می‌ترسیدم. از همان کودکی می‌ترسیدم، اما همیشه تکه‌ای از وجودم به طرفش متمایل می‌شود. تکه‌ای از من که شاید با کسی یا چیزی رفته و دیگر نیست. در تاریکی غرق می‌شوم و خیال‌بافی می‌کنم؛ با یاد کسانی که تکه‌ای از خودشان را در من جا گذاشته‌اند‌. از تاریکی فرار می‌کنم اما باز به طرفش کشیده می‌شوم . مثل قطره‌‌ای روغن که از آغوش آب می‌گریزد. شبیه ذرۀ نوری که با جذبه‌ای ناگزیر به سمت سیاه‌چاله‌ای خم می‌شود. پلک‌هایم سنگین می‌شود، گوشی از روی سینه‌ام می‌لغزد و پایین می‌افتد. چشم‌هایم را می‌بندم و به درون تاریکی فرو می‌روم.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۲
  • اسماعیل

می‌دانی که وقتی کتابم را توی دستت می‌گیری و می‌خوانی چقدر دوست داشتنی می‌شوی؟ می‌دانی که وقتی چیزی برایم می‌نویسی و می‌فرستی دنیا جای بهتری می‌شود‌؟ جای بهتری برای تحمل کردن و ادامه دادن. می‌دانی که وقتی از روی غریزه نگاهت می‌کنم و آن پوسته‌ای که پشت آن پناه گرفته بودم را می‌شکنم چقدر دیدنی‌تر می‌شوی؟ می‌دانی که وقتی به تو فکر می‌کنم دلم می‌خواهد که بزرگترین اشتباهاتی که نکرده‌ام و خطراتی که فقط در خواب دیده‌ام را مرتکب شوم؛ راه رفتن کنار دره‌ای عمیق، ماندن روی دریا در شب تاریک، فرو رفتن در تلماسه‌های ریگ‌زار جن و گم شدن در شهری که هیچ یک از آدم‌هایش را نمی‌شناسم...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۹
  • اسماعیل

نوشته بودی آخرش که چه ؟ تا کی باید ادامه بدهیم؟ اصلا باید به کجا برسیم؟ برایت می‌نویسم که اصلا قرار نیست که به جایی برسیم. مثل همان اسب‌های شهر بازی که سوار شدیم. مگر با آن‌ها به جایی رسیدیم؟ فقط چند دقیقه‌ای چرخ زدیم و خندیدیم و برای هم بوسه فرستادیم .مثل همان  دو تا میز زرد پلاستیکی  کنار اسکله که هیچ وقت به جایی نرسیدند، مثل همان کشتی هلندی که سال‌های سال است که روی دریا سرگردان است. نوشته بودی می‌خواستی که حالم را بپرسی. برایت می‌نویسم که خوبم اما نه آن‌طور

  • اسماعیل

نور به قبرش ببارد. خاکسترش سرمۀ چشم باشد. روحش با بودا و ریش‌قرمز و شمشیر زن یک‌دست محشور شود... همین چند وقت پیش یک آدم دیوانه که بعداً معلوم شد عضو یک فرقه مذهبی بوده، او را به ضرب گلوله کشت و آن نامه‌ای هم که برای پادرمیانی به ایران آورده بود برای همیشه در جیب شلوارش ماند. هر روز با همان چشم‌های پف‌کرده و چهره‌ی خونسرد از کنارم رد می‌شد و نگاهم می‌کرد. من چه کاره بودم؟ خب معلوم است. باغبان خانه‌‌‌‌شان بودم. بیست سال پیش با بچه‌های نازی‌آباد اول رفتیم روسیه و بعد هم ژاپن. اولش رفتیم سراغ مُرده سوزی و چند سالی کارگری ساختمان، بعد هم با چند تا یاکوزا رفاقت کردیم و جناق شکستیم و زدیم توی کار پخش مواد.

  • اسماعیل

شهر دستفروش‌ها و جیب‌بر‌ها و روسپی‌ها، شهر راننده‌‌های کلافه، شهر دختران رنگ‌پریدۀ غمگین، پسران سیگار به‌دست سرگردان، شهر فیلم‌های خنده‌دار بی‌سر و ته، شهر کافه‌های تاریک، شهر گناهان بزرگ و عشق‌های ممنوع، شهر دود و بوسۀ آغشته به سرب، شهر رابطه‌های صعب و مرگ‌های ناگهانی، شهر گم‌شدن برای مدت نامعلوم. شهر قرص‌های اعصاب و فشار خون و رهش مثانه. این‌جا شهری نیست که من به آن تعلق خاطری داشته باشم.

  • اسماعیل

پایم لیز خورد و سرم چرخید. روی زمین افتادم. یک دفعه همه چیز برگشت به زمانی که درد نداشتم. همه دور هم بودیم. دور یک میز، با حساب احتمالات غیر ممکن بود اما بودیم. مُرده‌ها و زنده‌ها کنار هم. با دهان‌هایی که نه بوی کافور می‌داد و نه بوی نارنگی له شده در کیف. حتی آن‌هایی که فقط اسم‌شان را شنیده بودم. مثلا عزتی که موشک خورد وسط کوچه‌شان. به جای عزتی یک شاخه گل گذاشتند و شهرداری کوچه را پارک بازی کرد. یا همان پسر موفرفری که دو روز مانده به عید موتور پدرش را یواشکی برداشت و به پشت اتوبوس کوبید. عبدالله هم بود اما انگار نبود. حواسش جای دیگری بود. پیش زنش شاید که بدن نحیفش وسط شن‌زار جا مانده بود و او با پاهایی که در نرمی شن فرو می‌رفت و  اندوهی که در سیبک گلویش معلق بود، خودش را به این سوی مرز رسانده بود. همه دور هم جمع بودند.فقط من نبودم. دستم را روی سرم گذاشتم و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. آن‌ها دود شدند و به هوا رفتند من ماندم و دردی که مثل قلبی بیرون از سینه ضربان داشت.

  • اسماعیل

بعد از چند سال تصمیم گرفتیم به خانه‌ی یکی از آشنایان دور برویم. پیرزنی بود از اقوام همسرم. خانه‌اش در یک مجتمع مسکونی بود با ظاهر آجر نما و معمولی. از آن ساختمان‌هایی که شاید بارها از کنارش رد بشوی و تو را یاد هیچ خاطره‌ای نیندازد؛ صلب و خاموش. در آپارتمانش را پیش از آمدن ما باز گذاشته بود. از در که وارد شدیم بوی شوید خشک‌شده و چای دم‌کرده و عطری ملایم -از همان‌ها که هر آدمی هم سن‌وسال او می‌زد- زیر دما‌غ‌مان زد. خانۀ کوچک‌ اما پاکیزه بود؛ لوستری برنجی با آویزهای شیشه‌ای، یک تابلوی مجلس رقص، گل‌های کوچک سرخ و زرد که از دیوار آویزان بود و یک دست مبل ساده که روی آن را با پارچه‌‌ای پوشانده بود. زن گوشش سنگین شده بود و باید صدای‌مان را یک پرده بالا می‌بردیم تا حرف‌‌مان را بشنود. اما در چشم‌هایش می‌شد برق جوانی رفته را دید. آن شور زندگی که دیگر متاعی کم‌یاب است. زن‌ها با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. انگار که بعد از چند سال حرف‌های زیادی توی دل داشتند. حرف‌هایی که شاید برای ما مردها حوصله‌سر بر بود اما به دنیای خودشان نور و رنگ و گرما می‌داد؛ حرف‌هایی از جنس پارچه‌های رنگین، ظرف‌های بلوری، بوی زعفران و عطر خوش زندگی. موقع خداحافظی به اتاقش رفتم و عکسی گرفتم؛ اتاقی کوچک اما دلربا. دلربا تنها واژه‌ای‌است که شاید بتواند حال‌وهوای آن‌ را وصف کند؛ پارچه‌ای سفید بدون چین و چروک و روی آن شوید‌های خشکیده‌ای که بویش آدم را به کودکی پرتاب می‌کرد و گلدان‌هایی که در گوشه‌های اتاق با وسواس و دقت چیده شده بود. پدرم همیشه می‌گفت خانه باید بوی آدمیزاد بدهد وگرنه به سالی نمی‌کشد که سقفش ترک بر می‌دارد و دیوارهایش فرو می‌ریزد. موقع برگشتن هوا ابری شد و باران گرفت. بوی باران با بوی شوید‌های خشک شده که مشتی از آن را برداشته بودم در هم آمیخت. دستم را چند بار بو کردم‌. بوی آدمیزاد باید همین باشد. 

 

  • اسماعیل

تهران است و شب‌های روشنش، اتوبان‌هایی که در هم فرو می‌روند و بعد مثل مارهای مضطرب و خواب‌آلودی که دور تا دورشان را ریسه کشیده باشند از هم جدا می‌شوند، اما شما خانم‌جان، شما که دلتان را توی منیربه و بین چنارهای ولیعصر تا حوالی همین تجریش جا گذاشته‌اید، شما که هر روز پنجرۀ خانه‌تان را در دوردست باز می‌کنید و بخار و شوری اقیانوس را نفس می‌کشید. شما که تا چشم باز می‌کنید همان اول، ساعتِ وقت تهران را می‌بینید و از پشت پنجره، ساحل مه‌گرفته و تابلوهای نئون را نگاه می‌کنید و نوشته‌های‌ لاتین را که خاموش و روشن می‌شوند چند بار می‌خوانید؛ بی‌آن‌که اصلا معنایشان را بدانید؛ تا شاید حواستان را پرت کنید. اما هر چه هم خودتان را به آن راه بزنید و حواستان را پرت کنید، باز چیزی مثل چتر توی سرتان باز می‌شود. حتی اگر از پشت تمام پنجره‌های این شهر، تمام تابلوهای نئون را هم بخوانید؛ باز هم صدای دلکش شما را به‌جایی می‌‌برد که حتی پای توسن خیال هم به آن‌جا نمی‌رسد. بله می‌دانم... همه چیز این‌جا خوب است اما یک چیزی انگار کم است، همه‌جا پر از رنگ‌ و صداست اما کسی سکوت آدم‌ها را نمی‌فهمد، بچه‌ها بزرگ می‌شوند و به دنبال رویاهای خود می‌روند اما شما هر روز تکیده‌تر و کوچک‌تر می‌شوید. دم‌دمه‌های صبح که چشم‌هایتان را می‌بندید. در آن لحظه‌های بین خواب‌و‌بیداری، تهران مثل یک تکه بلور در صدف‌ تنهایی‌تان شروع به رشد می‌کند و آن‌قدر بزرگ می‌شود که دیگر کوچه‌های کودکی را به وضوح در آن می بینید...این شهر برای شما نیست، این پنجره‌ها و تابلوهای نئون برای شما نیست. شهر شما همان بلور هزار رنگ در خواب‌هایتان است که هر روز مثل تهران واقعی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. درست مثل همین‌ تهرانی که غربتش هم مثل هوای دودگرفته‌اش آدم را کم‌کم از پای در می‌آورد...

 

  • اسماعیل

هنوز هم دلتنگ میدان قدیمی میوه‌ و تره بار  شهر قم هستم. همان میدانی که عصرهای تابستان پدرم برای حساب و کتاب آنجا می‌رفت.پشت موتورش می‌نشستم و گوشه اورکتش را محکم می‌چسبیدم. عجیب است که آدم بعد از سی سال دلش برای بوی گندیدۀ میوه‌ها هم تنگ می‌شود. برای چرخ دارهایی که جعبه های میوه را این طرف و آن طرف می‌برند ، برای گاری‌های چوبی که چراغهای زنبوری‌شان سر شب روشن می‌‌شد و برای داد‌زن‌هایی که آخر جمله‌ها را با ترجیع بند باغت آباد تمام می‌‌کردند‌. تازه کلاس دوّم ابتدایی را تمام کرده بودم و عادت داشتم تابلوهای بالای حجره ها را بخوانم کنم: حاج حسین شیرازی و پسر، برادران کاشی، حاج فتح الله دهپرور ...توی حجره همیشه هوا خنک‌تر بود،

  • اسماعیل

زهره خانم را که توی اتاق کناری آوردند. رگ گردنم به تک و پوک افتاد .دو سالی بود که شوهرش داده بودند و بچه‌دار نمی‌شد. چشم‌های کشیده و گیرایی داشت، موهای پر کلاغی‌اش را می‌بافت و پائینش را روبان رنگی می‌زد. من آن موقع شش سالم بود اما عاشق زهره خانم بودم. یک ساعتی توی حیاط دور حوض می‌چرخیدم. آخرش به نفس زدن می‌افتادم و داد می‌کشیدم که من زهره را می‌خواهم طوری که مادرم صدایم را از توی مطبخ بشنود و بگوید: خفه شو ...پدرسگ! توی اتاق بغلی مادرم با خورشید خانم داشت در گوشی حرف می‌زد. آخرش شنیدم که خورشید به مادرم گفت : شاش بچه نابالغ برایش جای هزار تا دواست. خورشید خانم در آن محله جادو می‌نوشت، روغن مار می‌فروخت، چله می‌برید، توی عروسی‌ها دایره به دست می‌گرفت و قابله‌گی می‌کرد. ظرف مسی را که آوردند داشتم توی اتاق بازی می‌کردم. خورشید شلوارم را پایین کشید و مادرم گفت: یالا بشاش. نمی‌دانم از ترس بود یا حیرانی که بی هیچ حرفی توی ظرف ادرار کردم و بعد شلوارم را بالا کشیدم و رفتم زیر درخت انار نشستم. از لای در دیدم که زهره خانم آن ظرف مسی را سر کشید و بعد خورشید چیزی دور سرش چرخاند و لای سینه‌اش گذاشت. عطر شکوفه‌های انار توی حیاط پیچیده بود و بوی شیرینش زیر گلویم چسبیده بود و انگاری داشت خفه‌ام می‌کرد. من بزرگ شدم و دنبال درس و مدرسه رفتم، یک شب دم کرده تابستانی گلوی خورشید را مردی برید. مادرم پنج بار دیگر زائید اما زهره خانم هنوز هم بچه ای توی زهدان نداشت... 

بخشی از یک داستان بلند 

 

  • اسماعیل

میدان انقلاب بود، خرداد بود، همان روزی که آب توی لوله‌ها می‌جوشید. هُرم گرما به صورت می‌خورد و عرق از چین پیشانی می‌سُرید. همان روزی که توی تاکسی نشسته بودیم و به سمت ترمینال جنوب می‌رفتیم. همان روزی که بوی پارچه‌ی صندلی می‌داد‌، بوی عطر تی‌رُز و عرق و دلتنگی. همان روزی که مریم حیدرزاده در تمام نوارهای کاست بود. حتی در ضبط تاکسی که رنگ دکمه‌هایش رفته بود. میدان انقلاب بود، غروب بود و همه چیز در هوا معلق بود؛ بوی خوش کاغذ کاهی پیچیده دور ساندویچ، بوی تند روغن سوختۀ مانده در ظرف سمبوسه، بوی دلشوره‌آور پوستری پاره که رویش نوشته بود: اندکی صبر سحر نزدیک است. میدان انقلاب بود. دلهره بود و ترس. روزی که آن نوجوان پانزده ساله با دهان باز و چشم‌های بسته توی سرم کوبید. همان روزی که سرخی خون روی چوب خیزران پاشید و بالا رفت. مثل وقتی که نی را تراشیدم و توی دوات زدم و برایت نوشتم: جام می و خون دل هر یک به کسی دادند. میدان انقلاب بود. گاز اشک‌آور بود و سرفه‌های پی‌درپی. همان روزی که آن آدمِ پشت بلندگو فریاد می‌زد و از آزادی می‌گفت. دود و آتش از میان بوسه‌های‌مان رد شد و بر صورت‌مان خنج کشید. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که آب در حوض وسط دانشگاه یخ زد. همان روزی که یکی از پشت‌بام دانشکده‌ی هنر‌های زیبا بالا رفت و پرواز کرد.همان روزی که برای آخرین بار خودم را در نی‌نی چشم‌های تو دیدم. همان روزی که تو جلوی کتاب‌فروشی با ناخن‌های بلندت بر پیراهن چسبیده به پوستم دست کشیدی و من مثل بادبادکی سبک شدم و کف پاهایم از زمین جدا شد. میدان انقلاب بود. شلوغی بود. کتاب‌های ممنوعۀ تلنبار شده روی هم بود، نگاه‌های ماسیده روی سینۀ دخترهای بزک کرده بود، عینک‌های دودی و عطرهای ارزان بود. سلام سینما بود، طعم گیلاس بود، نشستن در جلوی تاکسی و نوازش کردن دست‌های تو بود. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که مثل هیچ روزی نبود.

 

  • اسماعیل

گاهی رد زخم‌هایی در جان آدم می‌ماند که نه یارای گفتن از آن‌ها را دارد و نه امیدی به التیام‌‌شان. فقط تنها کاری که می‌شود کرد، چنگ زدن به چیزی در بیرون از خود است تا از هزارتوی درون برای مدتی خلاص شود. چیزی از جنس نور و رنگ و کلمه که مجالی برای نفس کشیدن بدهد و فرصتی برای خندیدن یا گریه کردن. گاهی به پشت سرم نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم که چقدر از آن منی که در این کالبد است را هزینه کرده‌ام و چقدر باقی مانده؟ هزینۀ اثبات خود به دوست و دشمن، هزینۀ دل بستن و دل کندن و هزینه جنگیدن با خود و دیگری. گاهی از خودم نا امید می‌شوم و بیهودگی و نشستن باطل را به کاری کردن و راه بادیه ترجیح می‌دهم و گاهی نیز به آن اندکی که مانده دل می‌بندم و لنگ‌لنگان اما امیدوار و شائق به سوی روزهای نیامده می‌روم، زیرا که همین روزهای نیامده با تمام صعوبت آن، تنها چیزی‌است که برایم باقی مانده است. روزهایی کم‌شمار اما شگرف. مانند آخرین سربازی که کنار دروازه‌ی نیشابور با لشگر چنگیز می‌جنگد،  مثل جرعه‌ای مانده از شراب سرخ شیراز و یا آخرین نخ سیگار بعد از ساعت‌ها نوشتن و پاک کردن. بر آنم تا در فرصتی که هست از زخم‌هایم بگویم و با آن‌ها مهربانی کنم. بر آنم تا هر چه از من مانده بردارم و به سوی فردا بروم.

  • اسماعیل


نوشتن تنها چیزی‌است که این سال‌ها دست از سرم بر نداشته، بارها در مواجهه با این سوال که « این روزها چه کاری می‌کنی؟» تردید داشته‌ام که بگویم می‌نویسم و گاهی پاسخ شنیده‌ام: می‌نویسی! حتما طرف در دلش گفته: «خب که چی؟ نوشتن که نشد شغل!» از مصائب نوشتن در این مملکت همین است که هیچ کس تو را جدی نمی‌گیرد. از خانواده بگیر تا حکومتی که اصلا دوست دارد سر به تنت نباشد! اما تو می‌نویسی و با وسواس و یک‌دندگی ادامه می‌دهی. چون می‌دانی که دنیا با نوشتن جای بهتری خواهد بود. چون می‌دانی که یک رمان که در کنج کتاب‌خانه‌ای نوشته می‌شود گاهی چنان مرزهای جغرافیایی را می‌شکند که قهرمان داستانش از آدم‌های واقعی هم فراتر می‌رود و نام‌دارتر می‌شود. روزم را با خریدن قهوه‌ای شروع می‌کنم. سر جای همیشگی در کتابخانه کوچکی می‌نشینم. بعد با کلمات کلنجار می‌روم. با اسم‌ها و فعل‌ها درگیر می‌شوم. به لغت‌نامه‌ها سرک می‌کشم و دنبال معادل واژه‌ها می‌گردم. برای نوشتن یک پاراگراف گاهی چند فصل یک کتاب را می‌خوانم. وقتی به خانه بر می‌گردم حس می‌کنم که سرم سبک شده‌است‌. کمی گیج و منگم اما سرخوش. با خودم مرور می‌کنم که امروز هزار و دویست کلمه نوشته‌ام. به خودم غبطه می‌خورم‌. به این منی که بهترین حالت این روزهای من است. به این منی که وسواس نوشتن یک لحظه هم رهایش نمی‌کند. آری کار من نوشتن است. نوشتن همین و تمام...

  • اسماعیل

سرش را بالا آورد و گفت: من یک آدم غیر قابل پیش‌بینی هستم! همگی خندیدند. بعد خنده‌ها تبدیل به سکسکه شد و آرام گرفتند. شاگرد قهوه‌چی سینی چای را آورد و جلوی کسانی که دور میز بودند یک استکان چایی گذاشت. در میان دودی که از دهان‌ها بیرون می‌آمد بالای صندلی فلزی ایستاد. نور شبرنگ مغازه روی پیشانی‌ مسی‌رنگش افتاده بود. دست‌هایش را از هم باز کرد و قبل از این‌که صدای خنده‌ها بالا بگیرد از روی صندلی پرید. چند ثانیه‌ای بین زمین و هوا آویزان شد. پاهایش لرزید و گردنش کمی کج شد. از آن روز دیگر کسی حرفی از او نزد. هر کسی هم که سراغی از او می‌گرفت. می‌گفتند: از روی صندلی پرید اما پایین نیامد...

  • اسماعیل

کتاب سرِ دار گزارشی تحلیلی از بر دار رفتن آیت‌الله شیخ فضل‌الله نوری در نهضت مشروطه است. 

  • نوبت چاپ: سوم
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: کتاب صبح
  • سال چاپ: ۱۳۸۹
  • تعداد صفحات: ۱۳۲

شیخ فضل‌الله نوری یکی از شخصیت‌های جنجال‌برانگیز عصر مشروطه است که بسیار له یا علیه او نوشته و گفته‌اند. کتاب «سرّ دار» نوشتۀ تندر کیا، نوۀ پسری شیخ فضل‌الله نوری است. اهالی ادبیات تندر کیا را بیشتر با جنبش ادبی

  • اسماعیل

زندگی همین بود. به قول اخوان یک فریب ساده و کوچک. همین تکرار روزها و شب‌ها. جادۀ صاف و همواری که راننده‌ای با چشم‌های نیمه‌باز در شبی تاریک پشت فرمان نشسته و ناگهان وسوسه می‌شود که به ته دره سقوط کند. جاده‌ای که نه دره‌ای دارد و نه صخره‌ای و نه حتی تکه ابری که در دل تاریکی بتوان با آن خیالبافی کرد. زندگی همین است. نوشته بودی که دیگر نمی‌خواهی با این ذهن خسته به انتهای این جاده‌ی ملال آور برسی. مگر در انتها چیست؟ مرگ. واژۀ غریبی که همیشه برای دیگران

  • اسماعیل

  • کشور: ژاپن و آلمان
  • مدت زمان: ۱۲۳ دقیقه

فیلم «روزهای عالی» دربارۀ زندگی مرد میان‌سالی است که نظافتچی توالت‌های عمومی شهر توکیو است. زندگی او یک روند تکراری، دقیق و حساب‌شده دارد. برنامۀ روزهای او عین هم‌اند و در فیلم، چند روز از این روزهای تکراری به تصویر کشیده شده است. شاید این شیوۀ زندگی در ظاهر خسته‌کننده و پوچ به نظر برسد؛ اما شخصیت اصلی فیلم برخلاف این تصور رایج، از زندگی تکراری‌اش لذت می‌برد. او مجرد و تنهاست، اما زندگی سرشاری دارد. کار می‌کند. کتاب می‌خواند. در خانه‌اش

  • اسماعیل

کورت ونه‌گات در درس‌گفتار تأثیرگذارش دربارۀ شکل‌های داستان، می‌گوید: «حقیقت تلخ این است که ما دربارۀ زندگی بسیار کم می‌دانیم». خواستم در سال‌روز تولدم چیزی بنویسم، هر چه کردم قلم نچرخید، سعی کردم به چیزی در گذشته چنگ بیندازم اما با خاطری حزین و دستان خالی برگشتم. گاهی به خودم نهیب می‌زنم با این عمر گران‌مایه چه کردم؟ با این متاع که هر لحظه‌اش با کاروانی از زر و سیم برابر است. چگونه شد که به این‌جا رسیدم؟ درون این آدم جدی و مغموم، کودکی تخس و شوریده انگار راهش را گم کرده است. درون این منی که کلمه را به زنجیر می‌کشد، آدمی با لکنت زبان و خجالتی زندگی می‌کند. در پشت این نقاب ساکت و آرام، جانوری زخم خورده فریاد می‌کشد. مانند آدم مستی دست‌به‌دیوار که از خمره‌ی شرابش تنها پیاله‌ای مانده و از خوشی‌های زندگی‌اش لایه‌ای پیچیده در رنج و حسرت. نوشی کنار نشتری جان‌کاه. آسودنی در میان این دنیای شلوغ و پر هیاهو. این مَرد تن و جانش را تا به این‌جا با خود کشیده. با ردی از زخم‌های گوشت‌آورده، عشق‌های بر زبان نیاورده، بوها و عطرها و نگاه‌ها و بوسه‌هاو صداهای مدفون شده، با خشمی که در اعماق وجودش همچنان تنوره می‌کشد. این مرد تا این‌جا را تاب‌آورده؛ با تپش‌های قلب گاه‌وبی‌گاهش با تنی رنجور و جانی شوریده مانند پلی معلقی شکسته بر روی رودخانه‌ای خروشان. این مرد تا به این‌جا رسیده و حالا هم دارد با حیرت به روزهای نیامده تقویم نگاه می‌کند. به زادن در دی و مُردن در شهوریور...

  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات