دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

کتاب سرِ دار گزارشی تحلیلی از بر دار رفتن آیت‌الله شیخ فضل‌الله نوری در نهضت مشروطه است. 

  • نوبت چاپ: سوم
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: کتاب صبح
  • سال چاپ: ۱۳۸۹
  • تعداد صفحات: ۱۳۲

شیخ فضل‌الله نوری یکی از شخصیت‌های جنجال‌برانگیز عصر مشروطه است که بسیار له یا علیه او نوشته و گفته‌اند. کتاب «سرّ دار» نوشتۀ تندر کیا، نوۀ پسری شیخ فضل‌الله نوری است. اهالی ادبیات تندر کیا را بیشتر با جنبش ادبی

  • اسماعیل

زندگی همین بود. به قول اخوان یک فریب ساده و کوچک. همین تکرار روزها و شب‌ها. جادۀ صاف و همواری که راننده‌ای با چشم‌های نیمه‌باز در شبی تاریک پشت فرمان نشسته و ناگهان وسوسه می‌شود که به ته دره سقوط کند. جاده‌ای که نه دره‌ای دارد و نه صخره‌ای و نه حتی تکه ابری که در دل تاریکی بتوان با آن خیالبافی کرد. زندگی همین است. نوشته بودی که دیگر نمی‌خواهی با این ذهن خسته به انتهای این جاده‌ی ملال آور برسی. مگر در انتها چیست؟ مرگ. واژۀ غریبی که همیشه برای دیگران

  • اسماعیل

  • کشور: ژاپن و آلمان
  • مدت زمان: ۱۲۳ دقیقه

فیلم «روزهای عالی» دربارۀ زندگی مرد میان‌سالی است که نظافتچی توالت‌های عمومی شهر توکیو است. زندگی او یک روند تکراری، دقیق و حساب‌شده دارد. برنامۀ روزهای او عین هم‌اند و در فیلم، چند روز از این روزهای تکراری به تصویر کشیده شده است. شاید این شیوۀ زندگی در ظاهر خسته‌کننده و پوچ به نظر برسد؛ اما شخصیت اصلی فیلم برخلاف این تصور رایج، از زندگی تکراری‌اش لذت می‌برد. او مجرد و تنهاست، اما زندگی سرشاری دارد. کار می‌کند. کتاب می‌خواند. در خانه‌اش

  • اسماعیل

کورت ونه‌گات در درس‌گفتار تأثیرگذارش دربارۀ شکل‌های داستان، می‌گوید: «حقیقت تلخ این است که ما دربارۀ زندگی بسیار کم می‌دانیم». خواستم در سال‌روز تولدم چیزی بنویسم، هر چه کردم قلم نچرخید، سعی کردم به چیزی در گذشته چنگ بیندازم اما با خاطری حزین و دستان خالی برگشتم. گاهی به خودم نهیب می‌زنم با این عمر گران‌مایه چه کردم؟ با این متاع که هر لحظه‌اش با کاروانی از زر و سیم برابر است. چگونه شد که به این‌جا رسیدم؟ درون این آدم جدی و مغموم، کودکی تخس و شوریده انگار راهش را گم کرده است. درون این منی که کلمه را به زنجیر می‌کشد، آدمی با لکنت زبان و خجالتی زندگی می‌کند. در پشت این نقاب ساکت و آرام، جانوری زخم خورده فریاد می‌کشد. مانند آدم مستی دست‌به‌دیوار که از خمره‌ی شرابش تنها پیاله‌ای مانده و از خوشی‌های زندگی‌اش لایه‌ای پیچیده در رنج و حسرت. نوشی کنار نشتری جان‌کاه. آسودنی در میان این دنیای شلوغ و پر هیاهو. این مَرد تن و جانش را تا به این‌جا با خود کشیده. با ردی از زخم‌های گوشت‌آورده، عشق‌های بر زبان نیاورده، بوها و عطرها و نگاه‌ها و بوسه‌هاو صداهای مدفون شده، با خشمی که در اعماق وجودش همچنان تنوره می‌کشد. این مرد تا این‌جا را تاب‌آورده؛ با تپش‌های قلب گاه‌وبی‌گاهش با تنی رنجور و جانی شوریده مانند پلی معلقی شکسته بر روی رودخانه‌ای خروشان. این مرد تا به این‌جا رسیده و حالا هم دارد با حیرت به روزهای نیامده تقویم نگاه می‌کند. به زادن در دی و مُردن در شهوریور...

  • اسماعیل

از پشت پنجره‌ی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه می‌کنم. هوا مه‌آلود است و خانه‌ها انگار در یک سفیدی اندوه‌بار فرو رفته اند. به تراس می‌روم. چند دختر و پسر جوان ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. گاهی لرزی خفیف در صورت‌شان پیدا می‌شود و در لباس گرم زمستانی خود فرو می‌روند. با خودم می‌گویم شاید این برف اندکی از ملال این روزها را با خود در زمین فرو ببرد‌. ملالی که گاهی بر مغز استخوان می‌نشیند و آدم را  شبیه تکه سنگ می‌کند؛ ساکن و سنگین و سخت. در برف و مه همه چیز شبیه هم می‌شود؛ مات و کدر و مبهم. بدون پخی و تیزی، این‌جا فقط خیال‌است که جولان می‌دهد و من خیال می‌کنم که با زنی که او را نمی‌شناسم در صحنه‌ی نمایشی در شهری کوچک هستم. من نقش اتللوی مغربی را بازی می‌کنم. سبزه‌رو و تنومند با دست‌هایی بزرگ و لب‌هایی خشکیده و او دزدمونای دل‌فریب را با صورتی رنگ‌پریده، لبانی سرخ و رگ‌هایی آبی که زیر پوستش دویده است. در پرده آخر دست‌هایم را دور گردنش فشار می‌دهم تا او به گناه ناکرده اعتراف کند و او ملتمسانه می‌خواهد که یک شب صبر کنم. پایان این قصه را می‌دانم. نبضش زیر دستانم می‌تپد و صورتش بنفش می‌شود. دلم می‌خواهد قبل از این‌که دزدمونا در میان دستانم آخرین نفس را بکشد یک اتفاقی بیفتد. نشانه‌ای که او را دوباره به زندگی برگرداند. سقف سالن می‌شکافد و یک گاو وسط صحنه می‌افتد. دزدمونا دوباره نفس می‌کشد و گاو شروع به جویدن دامنش می‌کند. هوا سرد است به پشت میزم بر می‌گردم و دوباره شروع به نوشتن می‌کنم:  از پشت پنجره‌ی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه می‌کنم...

 

  • اسماعیل

می‌گویی بخوان. شروع به خواندن می‌کنم. از پشت گوشی می‌خوانم. از پشت صفحۀ شش اینچی. می‌خندی. اما طوری که فقط من بفهمم. خنده‌هایت دنبالۀ نور هستند. مثل رد شهاب سنگی در سیاهی شب. چیزی برای خواندن ندارم. از همان نوشته‌های قدیمی‌ می‌خوانم. از همان‌ها که آخرش می‌گفتی کاش من جایِ آن زنِ توی نوشته‌ها بودم‌. همان زن بلند بالایی که همیشه لاک قرمز می‌زد و یک جور بی‌قیدی در نگاهش بود. توی کافه‌ها می‌نشست، پایش را روی پایش می‌انداخت و سیگار می‌کشید. من تا همین‌جا نوشته بودم‌. کاغذهایم بوی سیگار و عطر زنانه می‌داد. آن زن روی کاغذ راه می‌رفت. روی کاغذهایی که توی شرجی هوای شمال مثل جنازه باد کرده بودند. گفتم از حالا به بعد جای آن زن هستی. گفتی نیستم. لاک قرمز که ندارم. اصلا ناخن ندارم، همه را می‌جوم. آنقدر می‌جوم تا انگشت‌هایم تمام بشوند. زن را خط می‌زنم اما هنوز بوی عطرش توی هوا مانده. تو شبیه آن زن نبودی. تو شبیه هیچ زنی نبودی. شبیه ترس‌هایت بودی. شبیه زنی که توی خواب‌های من بود. برای همین تو را دوست داشتم. برای همین که ترجمان خواب‌های من بودی. می‌گویی بخوان. شروع به خواندن می‌کنم. درد پیکرم را می‌تراشد. چیزی توی رگ‌هایم می‌ترکد. تو می‌خندی. زمان روی ساعت پنج عصر توقف می‌کند و کلمات از قلبم به سوی شب سرازیر می‌شود...  

  • اسماعیل

خواسته بودی که نامه‌ای برایت بنویسم و من این نامه را در کنار خیابان می‌نویسم. در میان هیاهوی ماشین‌ها و نگاه رهگذرانی که گاهی از میان تنم عبور می‌کنند. آیا تا به حال شده که در ظاهر بخندی و دلت از غمی که نمی‌دانی ریشه‌اش کجاست، آتش بگیرد؟ آیا تا به حال شده که در میان خنده‌هایت ناگهان به گریه بیفتی؟ آیا شده که در میان جمعی باشی و گاهی از سایۀ خودت هم بترسی؟ آه...قرار بود نامۀ اولم که به تو می‌نویسم، احساس‌کوب باشد اما نمی‌دانم چرا آخر نوشته‌های من به تلخی می‌رسد. دوست داشتم نامه‌های من به تو مثل تکه‌ای یخ در وسط ظهر تابستان باشد که هر وقت آن‌ها را می‌خوانی گوشه‌‌ای از دلت را خنک کند اما انگار من با کلمات شراب تلخ و سکرآوری می‌سازم که نوشیدن آن دری به دریغا را به روی تو می‌گشاید. دلم می‌خواست که این واژه‌ها توصیفی از لبخند تو باشد. نوشتن از آن چشم‌هایی که همیشه با اضطراب در چشم‌خانه می‌چرخد و نگاهش گاهی تا عمق جان من می‌نشیند! دلم می‌خواست دست‌های تو را از میان انبوه فاصله‌ها، جاده‌ها، پل‌ها و مرزها بگیرم و آن را روی سینه‌ام بگذارم تا ضربان قلب خسته‌ام را لای کلمات بریزی و برایم با نامه‌ای بفرستی. دلم می‌خواست این کلمات در لابه‌لای گیسوانت می‌چرخید و عطر آن را می‌گرفت. اما دریغ از خواستن‌هایی که هیچ وقت بر زبان نیز نیامد و زیر خروارها خاک ماند و فراموش شد. دریغ از عشق‌هایی که به‌خاطر رنگ و مرز و ظن در پشت دیوارهایی بلند زندانی شد. من این کلمات را از میان انبوه تاریکی برای تو می‌نویسم و روی کاغذ می‌آورم. مانند همان کسی که در انبار کاه در پی سوزنی بگردد و به امید یافتنش هر چیزی که نوری بر آن بتابد را وارسی کند. من نیز در میان تاریکی در پی واژه‌ها می‌گردم. آن‌ها را تکه‌تکه می‌کنم تا نوری از واج‌های‌شان بر انبوه ظلمت بتابانم؛ مرگ به ناگاه گرم می‌شود و هق‌هق به قهقه‌ای در میان سکوت. من واژه‌ها را می‌کاوم چون مردی که برای بار نخست بر تن باکرۀ زنی دست می‌کشد. من واژه‌های تهی شده از معنا را فرو می‌ریزم و از آن دنیایی تازه برای تو می‌آفرینم. یک دنیای قشنگ و نو که خانه‌هایش از جنس بلور باشد و گل‌هایش از آبگینۀ رنگارنگ. در این دنیا نه بمبی بر روی خانه‌ای می‌افتد، نه کودکی از وحشت گرگ دهان‌آلودۀ جنگ بر خود می‌لرزد و نه زنی به‌خاطر عشق ورزیدن به مسلخ می‌رود. تنها چیزی که در دستان من و توست همین کلمات است. ما باید در سمت این کلمات باشیم. ما باید با نور این کلمات از عطرهای به جا مانده و بوسه‌های از یاد رفته و اشک‌های ریخته بنویسیم. باید شکوه از دست رفتۀ عشق را دوباره به این لباس‌ها و خرقه‌های تهی شده از آدم‌‌ها برگردانیم. ما باید همین کلمات معمولی و از ریخت‌افتاده را، همین « سلام» و « چه خبر» و «خداحافظ» را در سنگلاخ رنج‌هایی که با خود می‌کشیم، مانند جواهری صیقل دهیم و از درخشش آن نوری بر لُجۀ تاریکی بیندازیم. عزیز دلم، پناه ما همین کلمات است که از خیال بر دست‌های ما می‌تراود؛ گاهی چون لشگر خاقان چین می‌شود و از مرزها گذر می‌کند، گاهی مانند نقشی خیال‌انگیز بر بال پروانه و گاهی نیز مانند بوسه‌ای گرم و هوسناک بر لب‌های زن و مردی غریب و خسته از رنج روزگار می‌نشیند.

 

  • اسماعیل
همه چیز از آن خبر عجیب شروع شد. سلطان سوسیس روسیه را با تیر و کمان در سونای خانه‌اش کشتند. خبر مُردن سلطان سوسیس روسیه در سونای خانه‌اش به اندازه‌ی کافی عجیب بود اما این‌که تیتر اول خبرهای دنیا بشود از آن هم عجیب‌تر بود. یک جورهایی آدم یاد مایاکوفسکی می‌افتاد و آن شعر ابر شلوار پوش‌اش؛ آه ای واسیلی پترویچ، سلطان سلاطین سوسیس‌‌های وسوسه‌ناک روسیه، شما که مرگ را با تیر و کمانچه می‌خواهید! دیگر بعد از آن خبر به همه چیز عادت کردیم و دنیا کم‌کم به سمت هرج و مرج عجیب اما رخوتناکی رفت. هر اتفاقی که می‌افتاد با تعجب به هم نگاه می‌کردیم و زیر خنده می‌زدیم، میان خنده‌های‌مان یک‌باره گریه ‌می‌کردیم و بعد ساکت می‌شدیم و منتظر خبرهای بعدی می‌ماندیم. خبرها به طرز عجیبی بهت آور اما خنده دار بود. بهتش شبیه دیدن یک آدم مُرده وسط خیابانی شلوغ بود، خنده‌اش شبیه فکر کردن به یک چیز خنده‌دار وسط مراسم خاکسپاری همان آدم مُرده. از آن روز ما همیشه منتظر آخرین خبر بودیم. خبر پایان دنیا آن هم نه با برخورد یک شهاب سنگ یا یک حمله اتمی قریب‌الوقوع بلکه با چیزی که میان اضطراب جمعی، از خنده به خود بپیچیم و روده‌بر شویم؛ خبری مثل بارش سهمگین سوسیس، تندباد دلارهای تقلبی، سیلاب عطرهای قلابی، سونامی دامن‌های کوتاه و لباس‌های زیر ارزان‌قیمت. خبری که پایانش مثل یکی از فیلم‌های تارکوفسکی یا آنجلوپولوس باشد. خبری که مانند کابوس‌های آدم‌های لال هیچ وقت قابل بازگویی نباشد...
  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۵
  • اسماعیل

چند روز پیش داستانی خواندم از «تنسی ویلیامز» دربارۀ پسری که معشوقه‌اش رهایش کرد و او برای تحمل رنج جدایی به کتاب پناه برد. آنقدر در کتاب خواندن فرو رفت که دیگر همه چیز را فراموش کرد، حتی همان دختری که بعد از سال‌ها برای دیدارش آمده بود. خواستم برای روز جهانی نوشتن چیزکی بنویسم اما در آئینه نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم که سال‌هاست دارم می‌نویسم بی‌آن‌که کتابی داشته باشم. مثل شبانی که در ناکجاآبادی از بین‌النهرین چند سالی به کوه می‌رود، در غار چله می‌نشیند و بعد با دستی افراشته به سمت قوم خویش می‌رود تا از آن‌چه بر او رفته بگوید بی‌آن‌که کتابی زیر بغل داشته باشد. توی آینه به خودم گفتم که سال‌هاست می‌نویسم اما نه برای خوانده شدن، که برای فراموش کردن و از یاد رفتن. مثل عاشقی دل‌خسته یا تاجری ورشکسته و یا زنی سوگوار که برای فراموش کردن خودش به الکل یا مخدر پناه می‌برد. نوشتن برای من از یاد بردن است. هر کلمه‌ همانند سیاه‌چاله‌‌ایست که خاطرات و رنج ها را در خود فرو می‌کشد تا در سکوت به زیستن ادامه دهم. سال‌ها شاید بگذرد و در نیمه شبی بی‌خواب، زنی زیبا یا مردی پر از شور زندگی این نوشته‌ها را بخواند. بخواند برای این‌که به خواب رود. سال‌هایی دور. سال‌هایی که از ما فقط خاطره‌ای در یاد مانده و پاره استخوانی در خاک. بعد از آن سکوتی کند و بگذرد...از یاد رفته‌گان را فقط با سکوت به یاد می‌آورند.

در همین زمینه

  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۴۰
  • اسماعیل

اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام «مُهر هفتم» داستان شوالیه‌ای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمی‌گردد، کنار رودخانه‌ای از اسب پیاده می‌شود، تنی به آب می‌زند و اسب را هم برای چریدن رها می‌کند. مردی سیاه‌پوش با صورتی مهتابی سر می‌رسد و به شوالیه می‌گوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاه‌پوش می‌گوید تو کیستی؟ مرد می‌گوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه می‌رسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی می‌کنند. لحظه‌ای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمی‌خیزد

  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۹
  • اسماعیل
  • نویسنده: محمد کاشفی
  • نوبت چاپ: اول
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: حافظ نوین
  • سال چاپ: ۱۳۷۶
  • تعداد صفحات: ۱۹۸

مدت‌ها بود که می‌خواستم کتابی دربارۀ دو مرد بزرگ تاریخ ایران یعنی قائم‌مقام فراهانی و امیرکبیر بخوانم و ممکن نمی‌شد تا این‌که چند روز پیش فرصتی دست داد تا کتاب کوتاه و کم‌حجم «قائم‌مقام فراهانی و امیرکبیر» را بخوانم. 

کتاب مذکور با مرور تاریخ ایران از عصر صفویه آغاز می‌شود: حکومت صفویه با هجوم افغان‌ها و کشته شدن شاه سلطان حسین صفوی، بعد از دویست سال حکمرانی بر ایران از هم پاشید. بعد از صفویان، نادرشاه افشار روی کار آمد و با انتقام گرفتن از افغان‌ها، روحیۀ ازدست‌رفتۀ ایرانیان را تا حدودی بازگرداند. نادرشاه بخش وسیعی از مدت حکمرانی‌اش را به کشورگشایی گذراند و چندان فرصت سیاست‌ورزی و سامان دادن به امور کشور را نیافت. سپس زندها به رهبری کریم‌خان زند به حکومت رسیدند. کریم‌خان در مدت کوتاه حکمرانی‌اش تا حدودی به اوضاع نابسامان کشور سروسامان داد. با مرگ کریم‌خان، آغامحمدخان، رهبر قوم قاجار، که اخته و اسیر در شیراز روزگار می‌گذراند، به تهران آمد و تاج پادشاهی بر سر نهاد و سلسلۀ قاجاریه را بنیان گذاشت. بعد از مرگ آغامحمدخان، برادرزادۀ او

  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۲۲
  • اسماعیل
[ناصر حریری:] ممکن است که نظرتان را در مورد کارهای فروغ بفرمایید؟

[پرویز ناتل خانلری:] مقداری از اشعار فروغ واقعاً خوب هستند؛ اما در عین حال، او اشعاری دارد که خودش را در آن‌ها لوس کرده و خواسته ادایی دربیاورد که معنا و اعتباری ندارد، مگر از جنبه فُکاهی. فروغ برای اولین بار در زبان فارسی بیان احساسات عاشقانهٔ زن را به میان آورده است. لذات احساسات زنانه به خوبی در کار فروغ دیده می‌شود. پیش از او، وقتی که شما دیوان‌های زنان شاعر را می‌خواندید، هیچ نمی‌توانستید بفهمید که آن‌ها را واقعاً زنی سروده باشد. معانی و مضامین آن اشعار همان‌ها بود که مردان می‌سرودند و می‌گفتند.

[ناصر حریری:] به این ترتیب ارزش کار فروغ در بیان این نوع احساسات است؟

[پرویز ناتل خانلری:] بله برای این‌که این کار تا پیش از فروغ در زبان فارسی سابقه نداشته است. نه در دیوان جهان خاتون که مفصل است و در عصر حافظ هم منتشر شد، نه در اشعار مسطورهٔ [مستورهٔ] کردستانی و نه در دیوان پروین اعتصامی، شما هرگز با چنین احساساتی برخورد نمی‌کنید، چرا که این نوع بیان در جامعه بسیار ناپسند شمرده می‌شد. جامعه نمی‌توانست بپذیرد که زنی از احساسات و شهوات خود سخن بگوید. به همین جهت هم، زنان شاعر ما اصولاً نمی‌توانستند چنین جرئتی به خودشان بدهند، اما فروغ این کار را کرد و این پرده را کنار زد. در ادبیات سایر کشورها هم این، نظایر خیلی زیادی ندارد. در آنجا هم زنی که با صداقت و شهامت احساساتش را بیان بکند نادرند [نادر است].

ناصر حریری (۱۳۶۶). هنر و ادبیات امروز: گفت‌وشنودی با دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر سیمین دانشور. چاپ اول. بابل: کتابسرای بابل. صفحات ۹۶-۹۷.
  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۱۶
  • اسماعیل

  • نوبت چاپ: اول
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: خوارزمی
  • سال چاپ: ۱۳۸۰
  • تعداد صفحات: ۳۰۷

رمان «ساربانْ سرگردان» سومین و آخرین رمانِ منتشرشده از سیمین دانشور (ویکی‌پدیای فارسی) است که آن را در سال ۱۳۸۰ روانۀ بازار کتاب کرد. «ساربانْ سرگردان» جلد دوم رمان «جزیرۀ سرگردانی» است. این دو رمان قرار بوده که جلد سومی با نام «کوه سرگردان» هم داشته باشند که دست‌نویس آن در زمان حیات نویسنده گم شده و تاکنون هم یافت نشده است. وقایع رمان «ساربانْ سرگردان» در دهۀ پنجاه خورشیدی اتفاق می‌افتد و سال‌های مقارن انقلاب و جنگ تحمیلی را روایت می‌کند. ماجراهای رمان دربارۀ دختر و پسری به نام‌های هستی نوریان (با نام مستعار مهشید) و سلیم فرخی (با نام مستعار پوریا) است. هستی از خانواده‌ای فقیر و فرودست که به همراه دوستانش سرگرم مبارزه

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۰۴
  • اسماعیل

  • نوبت چاپ: اول
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: کانون اندیشهٔ جوان
  • سال چاپ: ۱۳۹۰
  • تعداد صفحات: ۲۲۴

بررسی کتاب

کتاب «جنبش مشروطه» در پاسخ به این پرسش نوشته شده است که مشروطه در ایران چگونه به وجود آمد و چرا سرشت و سرنوشتی آن‌چنان پیدا کرد؟ این کتاب شامل پنج فصل و یک پی‌گفتار است. (اطلاعات بیشتر در ویکی‌پدیای فارسی: اینجا و اینجا)

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۴
  • اسماعیل

  • نوبت چاپ: سی‌ودوم
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: البرز
  • سال چاپ: ۱۳۸۲
  • تعداد صفحات: ۴۴۸

 

اگر شما هم مثل من شماری از رمان‌های فارسی را در ذهنتان مرور کنید، متوجه می‌شوید که به‌سختی رمانی را می‌توان یافت که در ستایش طبقۀ ثروتمند و فرادست جامعه باشد. در اغلب رمان‌های فارسی طبقات ثروتمند ظالم، شرور، سنگدل، نفهم، خودخواه و خدانشناس هستند و طبقات فقیر مظلوم، خیّر، رئوف، فهمیده، دیگرخواه و خداشناس‌اند. این سوگیری تا آنجا پیش می‌رود که گویی طبقات ثروتمند به این دلیل وارد عرصۀ رمان فارسی می‌شوند که با رذیلت‌هایشان، فضیلت‌های طبقات فقیر را بهتر پیش چشم ما بیاورند. این امر دلایلی بسیاری دارد، اما بدون‌شک

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۵۶
  • اسماعیل

ایرج میرزا در مثنوی «عارف‌نامه»، به دوست شاعرش، عارف قزوینی، توصیه می‌کند که گِردِ سیاست نگردد، چون آب‌وهوای سرزمین سیاست عَفِن و آلوده است و هر کسی را توان زیستن در این اقلیم نیست. میدان سیاست عرصهٔ حیله‌سازی، حقه‌بازی، شارلاتی، ریاکاری و لابی‌گری است. زمین سیاست جای آدم‌های ساده و بی‌شیله‌پیله نیست، جای آدم‌های یک‌رنگ و

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۲
  • اسماعیل

چند روز بعد از خودکشی کیومرث پوراحمد، کارگردان سرشناس ایرانی، هادی خوجینیان، مدیر نشر مهری در لندن اعلام کرد که رمان «همۀ ما شریک جرم هستیم» که در سال ۱۳۹۹ با نام مستعار حمید حامد توسط این نشر چاپ شده بود، از این کارگردان فقید است که به دلایل سیاسی نخواسته نامش بر روی جلد کتاب بیاید و حالا که مُرده، دلیلی برای این پنهان‌کاری نیست و کتاب از این به بعد با نام اصلی نویسنده چاپ خواهد شد. خوجینیان همچنین اعلام کرد که دانلود رمان برای کسانی که داخل ایران هستند رایگان خواهد بود، تصمیمی که باعث شد این کتاب در عرض پنج روز، ۲۶۰ هزار بار دانلود شود. من نمی‌دانم چه تعداد از کسانی که این رمان را دانلود کردند آن را خواندند، اما مطمئنم که هرچه از آن فضای هیجانی و احساسی فاصله گرفتیم، خوانندگان آن کمتر شد و تقریباً به فراموشی سپرده شد؛ زیرا رمانی نبود که بتواند در تاریخ رمان فارسی جایگاهی برای خود دست‌وپا کند. آنچه در ادامه می‌آید نقد و نگاه من به این رمان است.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۵۱
  • اسماعیل

ساخت ژاپن 1952 (۱۴۳ دقیقه)

اگر به شما بگویند به بیماری لاعلاجی مبتلا شده‌اید و فقط شش ماه دیگر فرصتِ زیستن دارید، چه می‌کنید؟ آیا برای رودررویی با مرگ آماده‌اید؟ از باقی‌ماندهٔ عمرتان چگونه استفاده می‌کنید؟ به این باقی‌ماندهٔ عمرتان چگونه معنا می‌بخشید؟ چقدر کار نکرده دارید که باید انجامشان بدهید؟ این‌ها همان پرسش‌هایی است که کارگردان بزرگ ژاپنی، آکیرو کوروساوا، در بخشی از زندگی‌اش با آن‌ها روبه‌رو شده و ماحصلش شده است فیلم «زیستن». کوروساوا در‌این‌باره می‌گوید:

  • ۳ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۰۰
  • اسماعیل

دیشب یوونتوس بازی داشت؛ یک بازی کاملاً نازیبا و غیر قابل قبول. بازی با نتیجه مساوی تمام شد و فاصله یوونتوس حتی با جایگاه دوم هم بیشتر شد. اگر میلان و بولونیا بازی‌های خود را تا آخر فصل ببرند (که خیلی محتمل است) در این صورت با این وضع بازی یوونتوس، جایگاه سوم هم در خطر خواهد بود. 

هیچ وقت درک نکردم که تیم و مربی چه مرگشان است. انگار عمداً می‌خواهند نتیجه نگیرند. اصلاً این تاکتیک و این چینش را درک نمی‌کنم. پاس‌های بی‌دقت، زدن توپ به پای بازیکنان حریف و از همه مهم‌تر آماری که امشب فهمیدم: ۵۵ موقعیت گل قطعی که توسط یوونتوس خراب شده است! به عبارتی در شرایط بهتری می‌توانست ۵۵ گل به حساب یوونتوس واریز شود و این یعنی قهرمانی! 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۴۹
  • اسماعیل
  • نویسنده: فتحعلی آخوندزاده
  • مترجم: محمدجعفر قراجه‌داغی
  • نوبت چاپ: سوم
  • محل چاپ: تهران
  • ناشر: خوارزمی
  • سال چاپ: ۱۳۵۶
  • تعداد صفحات: ۴۶ صفحه

برخی از پژوهشگران از جمله حسن میرعابدینی رمان «یوسف شاه: ستارگان فریب‌خورده» نوشتۀ فتحعلی آخوندزاده را طلیعۀ رمان ایرانی می‌دانند. آخوندزاده این رمان را در سال ۱۲۵۳ هـ . ش. به ترکی نوشت و بعداً محمدجعفر قراجه‌داغی آن را به فارسی برگرداند. وقایع رمان یوسف شاه برگرفته از واقعه‌ای تاریخی در سال هفتم سلطنت شاه عباس صفوی است که اسکندر بیک مُنشی آن را در «تاریخ عالم‌آرای عباسی» ثبت و ضبط کرده است و همین واقعه است که بعدها جلال آل‌احمد آن را دستمایۀ آفرینش رمان «نون والقلم» قرار می‌دهد.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۰۴
  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات