نور به قبرش ببارد. خاکسترش سرمۀ چشم باشد. روحش با بودا و ریشقرمز و شمشیر زن یکدست محشور شود... همین چند وقت پیش یک آدم دیوانه که بعداً معلوم شد عضو یک فرقه مذهبی بوده، او را به ضرب گلوله کشت و آن نامهای هم که برای پادرمیانی به ایران آورده بود برای همیشه در جیب شلوارش ماند. هر روز با همان چشمهای پفکرده و چهرهی خونسرد از کنارم رد میشد و نگاهم میکرد. من چه کاره بودم؟ خب معلوم است. باغبان خانهشان بودم. بیست سال پیش با بچههای نازیآباد اول رفتیم روسیه و بعد هم ژاپن. اولش رفتیم سراغ مُرده سوزی و چند سالی کارگری ساختمان، بعد هم با چند تا یاکوزا رفاقت کردیم و جناق شکستیم و زدیم توی کار پخش مواد.
- ۰ نظر
- ۲۳ تیر ۰۳ ، ۱۴:۴۰




