- ۰ نظر
- ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۲۷
نه خشم و نه نفرت، هیچ کدام ما را به تجربه واقعی رشد و شکوفایی و شادی رهنمون نخواهد کرد. خلاصه قانون «راز» این است: آنچه را که بیشتر از همه به آن میاندیشیم، به سمت خود جذب میکنیم.
زمانی مهربانی، شکوفایی و شادی را جذب میکنیم که فکرمان را به اینها اختصاص دهیم. نه از کسی کینه داشته باشیم. نه به نفرت و انتقام فکر کنیم.
زندگی آنقدر کوتاه است که ارزش این را ندارد که عمر خود را صرف چیزهایی کنیم که خودمان آنها در لیست آرزوهای خود قرار ندادهایم. زمانی که به خشم، نفرت و انتقام میپردازیم در واقع، این کسان دیگری هستند که ما را کنترل میکنند.
لیست آرزوهای ما چیست؟ آیا هر روزه آنها را میخوانیم؟ آیا فعالیتهای اصلی ما در طول روز در جهت رسیدن به آن آرزوهاست؟
هر کدام از ما با شمعی در دورن به دنیا میآییم. ما مسئول شمع درونمانیم. میتوانیم آن را آنقدر درخشان و گرم کنیم که خورشیدی شود که هزاران هزار جرم در اطراف آن بچرخند و تحت تأثیر جاذبه و نور و گرمای آن حیات بر روی آنها شکل بگیرد و یا می توانیم آنقدر آنرا تاریک و تاریکتر و سرد و سردتر کنیم که سرانجام به سیاهچالهای مخوف بدل گردد که هر چیزی را به دورن خود ببلعد.
پیامی که ما به دنیای اطراف خود میفرستیم به میزان نور و گرمای این شمع وابسته است. تا حالا فکر کردهاید که چه پیامی به دنیای اطرافت ارسال میکنید؟
دو روز بیشتر از تابستان نگذشته اما آن پنکۀ دستی که جعفرخان از ینگۀ دنیا آورده، کمکم دارد از نفس میافتد. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم زمین انگار مثل یک بستنی قیفی در دست بچهای است که نمنم آب میشود و لیزاب چسبناک و لزجش شُره میکند. از وقتی که سرهنگ با آن ماشین قرمز به سمت پادگان میرفت تا وقتی که به خانه بر میگشت دلم هزار جا میرفت. همان روز که سرهنگ رفت و دوباره هفت سال بعد پیداش شد، آقا نصرت چرخی مثل همیشه با لهجۀ ترکی توی خیابان داد میزد و سیب گلاب میفروخت. حتما سرهنگ کنار گاری آقا نصرت روی ترمز زده و ازش چند کیلو سیب خریده بود. عادت داشت دست خالی به پادگان نرود. همیشه میگفت که سربازهایی که به اجباری میآیند مثل بچۀ خودم هستند. چشمشان به دست من است. بچه که نداشتیم. یعنی داشتیم اما عمرش به دنیا نبود. سرهنگ تازه آن شورلت ایمپالای کرم رنگ را خریده بود. در سرازیری گردنۀ هزار چم ترمزش برید و بچه به بیرون پرتاب شد. کار خدا بود که من و سرهنگ جان به در بردیم اما هر چه گشتیم بچه را پیدا نکردیم. فکر نکنید که این حرفها را از خودم در میآورم یا بهخاطر همان قرصهاست که برادرم جعفرخان از ینگه دنیا برایم آورده. حتی از ژاندارمری هم یککرور آدم فرستادند و هفتشبانه روز وجببهوجب، تمام دره را گشتند اما چیزی پیدا نکردند. آخرش باران تندی گرفت و یک جیپ ژاندارمری را هم به ته دره برد و همان شد که پرونده را بستند. وقتی که تنها میشویم سرهنگ دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید که به چشم خودش دیده که بچه همان لحظۀ آخری که ماشین به صخره خورد و ایستاد، از توی ماشین پرواز کرده، از بالای قلۀ هزار چم رد شده و به سمت دماوند رفته. میگوید که جایش خوب است. حتی دهقانانی که به سمت مزرعه میرفتند، دیدهاند که پسر بچهای توی آسمان دارد بالبال میزند تا خودش را به بالای کوه برساند. میگویم پس خودت اینهمه سال کجا بودی؟ سگرمههایش توی هم میرود و با کجخلقی میگوید: صدبار گفتم باز تو باور نمیکنی...توی پادگان بودم. مخفی شده بودم. چهکار باید میکردم؟ اگر با آن لباس و واکسیل و قپهها بر میگشتم و دست انقلابیها میافتادم. همانجا سینه دیوار میگذاشتند و تیربارانم میکردند! میگویم بس کن اسدلله خان، آخر مگر میشود کسی هفتسال آزگار توی توالت پادگان خودش را پنهان کند و گیر اینها نیفتند. حتما پای یک زن در میان بوده...
من نوشتن با مداد رو خیلی دوست دارم. نوشتن با مداد حسی داره که با چیز دیگری نمیشه تجربهاش کرد:
بوی چوب مداد، صدای لغزیدن ذغال روی کاغذ دفتر، دستخطی که اول نازکه و بعد ضخیمتر میشه و تراشیدن مدادی که نوکش تموم شده. اینها همه منحصر به فرد هستن.
اما جدای از حس نوشتن، مداد به خودی خودش هم برای اهمیت ویژهای. مداد از معدود چیزهایی هست که من رو به گذشته متصل میکنه. یا در واقع حسی رو در من زنده نگه میداره که چیزی شبیه امید هست. گذشتهای که میتوانست باشد و گذشتهای که بود با هم فرق داشتن، خیلی فرق داشتن. مداد یکی از معدود چیزهاییه که به من این فرصت رو میده تا تا ارتباطم رو با چیزهایی خوبی که در گذشته موندن و چیزهایی که میتونستن باشن حفظ کنم.
🟧 پینوشت: هر بار که گذرم به لوازمالتحریری میخوره به احتمال زیاد یک مدل مداد جدید میخرم 😉
گاهی هم دیگر چیزی برای نوشتن نیست یعنی هست اما تا میخواهی روی کاغذ بیاوری در غبار ملال و کسالت گم میشود. گاهی باید چند صفحهای بنویسی، اصلاً تو بگو چند خط کج و معوج و آخر سر هم کاغذها را پاره کنی و در سکوت بنشینی و از پشت پنجره آدمها را تماشا کنی. گاهی باید خودت را لای هوای دم کرده مرداد بالا بیاوری و دوباره دنبال خودت بگردی ... لابهلای کلمات ... کلماتی که گاهی عطر خاک جنگل، گاهی بوی شورهزار و بیابان و گاهی بوی مه و بخار دریاهای دور را میدهند. آنجا که ناخدایی بیپروا در تاریکی شب، قایقش را به آب میسپارد و خودش را به احتمال سخاوت امواج، آنجا که دریا با خندهٔ کفآلودش مثل آدمهای مست، بطریهای سرگردان و جنازههای غریق را روی شنهای داغ جزیرههای متروک تف میکند. آنجا که دیگر مثل هیچ کجای این دنیا نیست. آنجا که دیگر هیچ واژهای برای نوشتن کافی نیست...
«نویسنده: کسی که همهچیز برایش جالب است.»
سوزان سانتاگ
«آنکه خانهای ندارد در نوشتن خانه میکند.»
تئودور آدورنو
«نمیتوان نوشت اما باید نوشت؛ نمیتوان ادامه داد اما باید ادامه داد.»
ساموئل بکت
«برای نویسندهشدن نیست که مینویسم. مینویسم تا در سکوت به آن عشق که شبیه به هیچ عشقی نیست دست یابم.»
کریستین بوبن
«بهترین توصیه به کسی که میخواهد نویسندهی بهتری شود: نوشتهای را که تحسین میکنید یا چیزی که فکر میکنید خیلی زیبا نوشته شده را بردارید و کلمه به کلمه آن را رونویسی کنید.»
بنجامین دریر
«نوشتن، تمرین زندگی است.»
مارگریت دوراس
«مینویسم تا به زندگی خودم طرحی بخشیده باشم. تا یک نفر دیگر را جای خودم طراحی کنم. چهرهی دیگری را زیر چهرهی خود، ترسیم کنم.»
آلبا د سسپدس
«بهترین زمان برای فکر کردن به ایدهی نگارش یک کتاب، وقت ظرف شستن است.»
آگاتا کریستی
«ترسناکترین چیزی که در زندگی با آن روبهرو شدهام، نوشتن است.»
ارنست همینگوی
بچه که بودم فکر میکردم خدا هر روز میآید و بالای آن کوه قرمز مینشیند. پدرم شبهای محرم من را با خودش به مسجد میبرد. همان مسجدی که یک تابوت خالی توی حیاطش داشت و شیخ اکبر خبر مرگ دیگران را گاهو بیگاه از پشت بلندگویش اعلام میکرد. دو سه روز قبل از عاشورا تعزیه برپا میشد. چند تا شتر و اسب میآوردند. کاروان اولیا لباس سبز میپوشیدند و اشقیا لباس قرمز. امام خوان و زینب خوان چند تکه کاغذ کوچک توی دستشان بود. بلندگو را میگرفتند و شروع به ذکر مصیبت میکردند. لشکر اشقیا شمشیرها را به سپرها میزدند و توی جمعیت ولوله میافتاد. آخرین چیزهایی که از بچگی درسایهگرد به یاد دارم همینهاست. همانروزی که پدرم برایم لباس سبز خریده بود که از کودکان کاروان امام باشم. جلوی مسجد پر از جمعیت بود. بعضیها حتی از تیر چراغ برق بالا رفته بودند. روی گلیمی وسط آن همه جمعیت نشسته بودیم و منتظر شمر بودیم که بیاید و رجز بخواند. شمر نیامده بود. شیخ اکبر آدم فرستاد عقبش. وقتی برگشت چیزی توی گوش شیخاکبر گفت. شیخ اکبر اوّل سرخ شد و بعد زد زیر خنده! خندهاش در میان هیاهوی جمعیت گم شد. اما من شنیدم که به علیخان بگوید «لباس شمر را گاو جویده» یکی رفت و برای شمر لباس آورد. یک مانتیگل قرمز بود که شکمش را بیرون انداخته بود. شمر با همان مانتیگل قرمز و کلاهخود و پرهای رنگی روی سرش شروع به چرخیدن دور خیمهها کرد و رجز خواند: هَل مِن مبارز یا ابن رسولالله! اشقیاء شمشیرها را در هوا تکان دادند و گرد و خاک شد. گلویم خشک شده بود و قلبم تُند تُند میزد. داشتم به خدا فکر میکردم که از بالای کوه قرمز پائین بیاید و امام را نجات بدهد. شمر بالای سر امام رسید و میخواست او را روی زمین هُل بدهد. صدای گریه از میان زنها بلند شد. اسبها دورشان میدویدند و غبار تا مناره مسجد بالا رفته بود. شمر که خنجر را کشید و خواست که بگوید «خونِ حسین چنان آب از خنجرم چکیده» که بی بی سلیمه تخت سینهاش زد و شمر سکندری خورد و روی زمین افتاد. مردم برای بیبی سلیمه هلهله کشیدند. جست زد و روی سینه شمر نشست و خواست خنجر را روی گلویش بگذارد که شیخ اکبر و تعزیه گردانها رویش افتادند و از مجلس بیرونش بردند. دهانم مزۀ خاک میداد. تشنهام بود و دلشوره داشتم. توی جمعیت دنبال پدرم گشتم اما پیدایش نکردم. طبلها به صدا درآمدند و حسنعلی شروع به زدن شیپور کرد. گریهام گرفته بود. چند تا زن آمدند و دست روی لباسم کشیدند. یکی هم پول سنجاق کرد. از میان ستون غبار به کوه قرمز نگاه کردم. جای آن پیرمرد خالی بود و ابری سیاه داشت به سمت سایهگرد میآمد...
دستم را به تاریکی شب میآویزم و با لمس اشیاء دور و برم راه میروم. مثل راه رفتن آدم مستی در کنار دیوار. اینجا تاریک است و من خودم را پشت انبوهی از کلمات پنهان کردهام. دستهایم به جای رایحهٔ گلهای شب، بوی تلخی جوهر میدهد. شب مرا با خود به انتهای اندوه میبرد. به سکوتی که در پس آن جز خود سکوت چیزی نیست؛ به معجزهٔ قرصهای آرامبخش در مغز و به التهاب الکل در رگها. به آنجا که هیچ قصهای برای گفتن نیست. به جنون بی دلیل هنگام بالا رفتن از ماه و کلماتی که در سرم منفجر میشوند. کلماتی که گاهی به یکدیگر میچسبند، گاهی از هم دور میشوند و بعد شبیه گردابی آنقدر میچرخند تا من را به درون خود فرو برند. و من اینک پیامبری بیکتابم با چشمانی بسته و دهانی دوخته، سیگاری بر لب و جامی در کف؛ پیامبری که خود آیهٔ عذاب است و مردمش را به گمراهی و گناه بشارت میدهد
یک لحظهای بین خواب و بیداری هست که شاید چند ثانیه بیشتر نباشد آن لحظه که نه در دیار سایهها هستی و نه در وادی روشنایی. آن لحظهٔ بین شیرینی خواب رحیل و اندوه بیداری. همان لحظهای که حس میکنی خیر و شر دست روی شانهٔ یکدیگر انداختهاند و راه و چارهای برای تمام تناقضهای جهان پیدا کردهای اما با باز شدن چشمها تازه میفهمی که هیچ چیزی سر جایش نیست. یک لحظهای بین خواب و بیداری هست که تلخی گذشته و اضطراب آینده با هم یکی میشوند. مُردهها و زندهها گرد هم میآیند؛ گُل میگویند و گُل میشنوند و آخرش که چشم که باز میکنی بخار میشوند و دود میشوند و به هوا میروند. لحظهای که مثل هیچ زمانی نیست و هیچ عقربهای آن را بر نمیتابد و هیچ کلمهای برای نوشتن از آن کافی نیست...
چشم که باز کردم درون اتاقی سفید بودم. اولش فکر کردم که توی یک بیمارستان متروکه هستم. مثل همان چیزی که توی خواب دیده بودم. با پاهایی متورم و شکمی آماس کرده. روپوش آبی را کنار زدم و دست به بدنم کشیدم. به لبها، گردن، رانها، شکم و پهلوهایم. خبری از آماس نبود. پاهایم به خواب رفته بود و دردی تیز با نفسکشیدن در سینهام شدت میگرفت. انگار مثل یک چشم به هم زدن بود. مثل منگی از خواب بیدار شدن، مثل یک خیال، نمیدانم چند روز روی این تخت خوابیده بودم، وقتی پهلو به پهلو شدم دیدم مردی کنار من خوابیده است. زیر چشمهایش کبود بود. لولۀ سوندی از زیر روپوش چرک مُردهاش بیرون افتادهبود و ادرارش توی کیسه پلاستیکی بزرگی خالی میشد. از جایم بلند شدم و به راهرو رفتم. دیوارها سفید بود، سقف سفید بود و سنگ کف راهرو سفید، سرما به کف پایم میچسبید و مهرههای پشتم میلرزید. دستم را روی گردنش گذاشتم. گرمای تنش زیر پوستم خزید. انگار که در زیر غباری نامرئی مدفون شده بود. چند بار راهرو را بالا و پائین کردم. در تمام اتاقها را باز کردم. اتاقها شبیه هم بود. تختی فلزی بود و یک کپسول اکسیژن. مردی روی تخت خوابیده بود و از زیر روپوش آبیاش سوند آویزان بود. اتاقی که از آن بیرون آمده بودم را گم کرده بودم. باید به دنبال نشانهای میگشتم اما همه جا سفید یکدست بود. وارد اتاقی شدم که یک پنجره داشت. به سمت مردی که روی تخت خوابیده بود رفتم. مثل جانوری که از دهان گرگ جسته باشد نفس میکشید و گاهی ناله میکرد. دلم میخواست انگشتانم را روی گردنش ببرم و آنقدر فشار بدهم تا خسخس نفسهایش قطع شود. از پنجره نگاهی به بیرون کردم. چند کلاغ دور درختی در حال چرخیدن بودند و کمی آن طرفتر، چند کلبۀ چوبی بود که دود از میان آنها بلند شده بود. دوباره دستم را روی گردنش گذاشتم و تک و پوی نبضش را حس کردم...آن نبض برایم آشنا بود. انگار سالها بود که او را میشناختم. انگار سالها بود که با او زندگی کرده بودم. ملحفه را کنار زدم و دستش را گرفتم. انگشترش را جایی دیده بودم. نگینش نقش یک ستاره داشت. از تمام گذشته فقط چند ثانیه آخر را به خاطر دارم. دستی که داشت گلویم را فشار میداد و نفسم به شماره افتاده بود. رد آن انگشتر هنوز روی گلویم بود...
خواب بودم. خوابی سبک که آغشته به زُقزُق درد بود. خوابی میان خلسۀ دمکردۀ خرداد. دور و برم را گشتم. گوشی را نیافتم. کبریتی روشن کردم.این بار نه برای آتش زدن سیگار، برای تاراندن تاریکی. بوی گوگرد را فرو دادم. جایی خوانده بودم که قرون گذشته، دهان گناهکاران را با گوگرد پر میکردند و اگر گناهکاری تاب میآورد و زنده میماند، بخشوده میشد. وقتی که بیدار شدم دهانم تلخ بود؛ تلخ و تند. مثل طعم عصبسوز گوگرد. دو ساعت تا سحر مانده بود و من در سوره الغُراب شب بودم. مثل کودکی در زهدان تاریک مادرش. جمجمهام خالی بود و هیچ چیزی بهخاطر نمیآوردم؛ نه لذت درد، نه رخوت هماغوشی، نه معاصی خانمانسوز، نه نظربازی و تندیدن، نه وسوسۀ زن، نه فشردن دندان بر نرمی تن. و من هیچ چیزی را بهخاطر نمیآوردم.. چیزی در دهانم میسوخت و رگها را پاره میکرد. چیزی مثل نور در من جاری بود و مثانهام را از خونابۀ گناه پر میکرد. من رستگار شده بودم.
موهایم سیاه است، سیاه مثل شب و لبهایم سرخ، سرخ اما نه به رنگ آتش، سرخی که بیشتر شبیه غبار هوا دمدمههای غروب و یا ریشۀ گیاه روناس وقتی که آن را از دل خاک بیرون میآورند. دستهایم ظریف است و بیشتر به درد نوشتن میخورد یا نهایتش دوختن لباس یا رفوگری. چشمهایم به رنگ میشی و درشت است و ابروانم پرپشت، انگار که در سایهاش نگاه جانوری مضطرب را پنهان کرده است. همیشه اضافه وزن داشتم و یادم نمیآید که تا به حال برای کم کردن وزنم تلاشی کرده باشم. معمولا ناخنهایم را میگیرم، گاهی هم میجوم. اما ناخنهای انگشت کوچکم همیشه بلند است، دلیلش را خودم هم نمیدانم. این بدن من است که چند سالی با دردی مزمن خو گرفتهاست. دردی که از جایی نامعلوم شروع میشود، در پهلوهایم میپیچد و بعد از چند ساعت تسکین پیدا میکند. مدتی کارمند بودم. یک آدم پشت میز نشین. مثل یک آدم پشت میز میخندیدم و مثل یک آدم پشت میز نشین، حرف میزدم. اما نه خندههایم و نه حرفهای برای خودم نبود. به خاطر خوشایند دیگران بود. باسمهای و دم دستی بود. حالا دیگر نه کارمندم و نه صاحبکار، رها هستم، معلقم، این معلق بودن را دوست دارم. مثل کرمی فرو رفته در بطن سیبی رسیدهام، مثل کلاغی توی آسمان. گاهی در آیینه نگاه میکنم و با خودم حرف میزنم. گاهی با خودم غریبه میشوم و از نگاه کردن در چشمهای خودم هراس دارم. انگار کس دیگری در این کالبد زندگی میکند. گاهی مردی خشن، عصبانی را در آیینه میبینم که طنین فریادش از میان دیوارها میگذرد و گاهی زنی سرخپوش با سیگاری در دست که عمری را در حسرت دستی نوازشگر گذراندهاست. گاهی بدنم را تودهای بیشکل حس میکنم، تودهای از گوشت و چربی و خون که جز سوختوساز کار دیگری از آن بر نمیآید. گرفتار جبر زندگی، سماجت برای ادامه دادن و مصرف کردن و تعویق انداختن مرگ و گاهی آن را کالبد پادشاهی میبینم مثل تن شاه دانکن در مکبث، صاحب قلمرو سرزمینی وسیع، قادر به انجام کارهای بزرگ، زیستنی پر از حادثه و مرگی با شکوه مثل گاو بازی که در میان نگاه هزاران نفر، گاو خشمگین سینهاش را میشکافد و تیزی شاخش در قلبش فرو میرود و با هیاهوی جمعیت آخرین نفس را فرو میدهد. چشمها باز، سینه خون آلود، دستها آویخته در امتداد بدن، دهان پر شده از سکوت و پاها مچاله مانند جنینی در بطن مادر...
زُل میزنم به صفحه گوشی. ذهنم دچار پراکندهگویی است. دردی مبهم در گوشهای از بدنم شروع میشود و بعد خودش را ول میکند. گوشی را روی سینهام میسُرانم و دستم را روی صورتم میگذارم. نگاهم را در گوشهای از اتاق تاریک رها میکنم. مثل نرمای بال زدن پروانهای روی سنگ خارای سرد. چشمهایم به تاریکی عادت میکنند. شب مثل جانوری سرگردان میلغزد و در تنم فرو میرود. خودم را توی جادهای حس میکنم که دو طرفش را تاریکی پوشانده. آنقدر میروم تا همه جا تاریک میشود. من میمانم تاریکی انبوه، من میمانم و دردی که به کشالۀ رانم میچسبد و مثل خرچنگ خودش را بالا میکشد. حرفهای پراکنده میروند، افکار پراکنده میروند، دلآشوبهها و خیالات ناتمام میروند. تنها من میمانم و سکوت شب؛ من آرام هستم. شب آرام است. به انتظار لحظههایی که میآیند و هیچ میشوند. شبیه آرامش هشت پایی که در عمیقترین جای دریا به انتظار طعمه میماند. به انتظار بلعیدن و سکوت دوباره. سکوت دوباره و بلعیدن. از تاریکی میترسم. همیشه میترسیدم. از همان کودکی میترسیدم، اما همیشه تکهای از وجودم به طرفش متمایل میشود. تکهای از من که شاید با کسی یا چیزی رفته و دیگر نیست. در تاریکی غرق میشوم و خیالبافی میکنم؛ با یاد کسانی که تکهای از خودشان را در من جا گذاشتهاند. از تاریکی فرار میکنم اما باز به طرفش کشیده میشوم . مثل قطرهای روغن که از آغوش آب میگریزد. شبیه ذرۀ نوری که با جذبهای ناگزیر به سمت سیاهچالهای خم میشود. پلکهایم سنگین میشود، گوشی از روی سینهام میلغزد و پایین میافتد. چشمهایم را میبندم و به درون تاریکی فرو میروم.
میدانی که وقتی کتابم را توی دستت میگیری و میخوانی چقدر دوست داشتنی میشوی؟ میدانی که وقتی چیزی برایم مینویسی و میفرستی دنیا جای بهتری میشود؟ جای بهتری برای تحمل کردن و ادامه دادن. میدانی که وقتی از روی غریزه نگاهت میکنم و آن پوستهای که پشت آن پناه گرفته بودم را میشکنم چقدر دیدنیتر میشوی؟ میدانی که وقتی به تو فکر میکنم دلم میخواهد که بزرگترین اشتباهاتی که نکردهام و خطراتی که فقط در خواب دیدهام را مرتکب شوم؛ راه رفتن کنار درهای عمیق، ماندن روی دریا در شب تاریک، فرو رفتن در تلماسههای ریگزار جن و گم شدن در شهری که هیچ یک از آدمهایش را نمیشناسم...
نوشته بودی آخرش که چه ؟ تا کی باید ادامه بدهیم؟ اصلا باید به کجا برسیم؟ برایت مینویسم که اصلا قرار نیست که به جایی برسیم. مثل همان اسبهای شهر بازی که سوار شدیم. مگر با آنها به جایی رسیدیم؟ فقط چند دقیقهای چرخ زدیم و خندیدیم و برای هم بوسه فرستادیم .مثل همان دو تا میز زرد پلاستیکی کنار اسکله که هیچ وقت به جایی نرسیدند، مثل همان کشتی هلندی که سالهای سال است که روی دریا سرگردان است. نوشته بودی میخواستی که حالم را بپرسی. برایت مینویسم که خوبم اما نه آنطور
نور به قبرش ببارد. خاکسترش سرمۀ چشم باشد. روحش با بودا و ریشقرمز و شمشیر زن یکدست محشور شود... همین چند وقت پیش یک آدم دیوانه که بعداً معلوم شد عضو یک فرقه مذهبی بوده، او را به ضرب گلوله کشت و آن نامهای هم که برای پادرمیانی به ایران آورده بود برای همیشه در جیب شلوارش ماند. هر روز با همان چشمهای پفکرده و چهرهی خونسرد از کنارم رد میشد و نگاهم میکرد. من چه کاره بودم؟ خب معلوم است. باغبان خانهشان بودم. بیست سال پیش با بچههای نازیآباد اول رفتیم روسیه و بعد هم ژاپن. اولش رفتیم سراغ مُرده سوزی و چند سالی کارگری ساختمان، بعد هم با چند تا یاکوزا رفاقت کردیم و جناق شکستیم و زدیم توی کار پخش مواد.
شهر دستفروشها و جیببرها و روسپیها، شهر رانندههای کلافه، شهر دختران رنگپریدۀ غمگین، پسران سیگار بهدست سرگردان، شهر فیلمهای خندهدار بیسر و ته، شهر کافههای تاریک، شهر گناهان بزرگ و عشقهای ممنوع، شهر دود و بوسۀ آغشته به سرب، شهر رابطههای صعب و مرگهای ناگهانی، شهر گمشدن برای مدت نامعلوم. شهر قرصهای اعصاب و فشار خون و رهش مثانه. اینجا شهری نیست که من به آن تعلق خاطری داشته باشم.
پایم لیز خورد و سرم چرخید. روی زمین افتادم. یک دفعه همه چیز برگشت به زمانی که درد نداشتم. همه دور هم بودیم. دور یک میز، با حساب احتمالات غیر ممکن بود اما بودیم. مُردهها و زندهها کنار هم. با دهانهایی که نه بوی کافور میداد و نه بوی نارنگی له شده در کیف. حتی آنهایی که فقط اسمشان را شنیده بودم. مثلا عزتی که موشک خورد وسط کوچهشان. به جای عزتی یک شاخه گل گذاشتند و شهرداری کوچه را پارک بازی کرد. یا همان پسر موفرفری که دو روز مانده به عید موتور پدرش را یواشکی برداشت و به پشت اتوبوس کوبید. عبدالله هم بود اما انگار نبود. حواسش جای دیگری بود. پیش زنش شاید که بدن نحیفش وسط شنزار جا مانده بود و او با پاهایی که در نرمی شن فرو میرفت و اندوهی که در سیبک گلویش معلق بود، خودش را به این سوی مرز رسانده بود. همه دور هم جمع بودند.فقط من نبودم. دستم را روی سرم گذاشتم و دندانهایم را روی هم ساییدم. آنها دود شدند و به هوا رفتند من ماندم و دردی که مثل قلبی بیرون از سینه ضربان داشت.
بعد از چند سال تصمیم گرفتیم به خانهی یکی از آشنایان دور برویم. پیرزنی بود از اقوام همسرم. خانهاش در یک مجتمع مسکونی بود با ظاهر آجر نما و معمولی. از آن ساختمانهایی که شاید بارها از کنارش رد بشوی و تو را یاد هیچ خاطرهای نیندازد؛ صلب و خاموش. در آپارتمانش را پیش از آمدن ما باز گذاشته بود. از در که وارد شدیم بوی شوید خشکشده و چای دمکرده و عطری ملایم -از همانها که هر آدمی هم سنوسال او میزد- زیر دماغمان زد. خانۀ کوچک اما پاکیزه بود؛ لوستری برنجی با آویزهای شیشهای، یک تابلوی مجلس رقص، گلهای کوچک سرخ و زرد که از دیوار آویزان بود و یک دست مبل ساده که روی آن را با پارچهای پوشانده بود. زن گوشش سنگین شده بود و باید صدایمان را یک پرده بالا میبردیم تا حرفمان را بشنود. اما در چشمهایش میشد برق جوانی رفته را دید. آن شور زندگی که دیگر متاعی کمیاب است. زنها با هم میگفتند و میخندیدند. انگار که بعد از چند سال حرفهای زیادی توی دل داشتند. حرفهایی که شاید برای ما مردها حوصلهسر بر بود اما به دنیای خودشان نور و رنگ و گرما میداد؛ حرفهایی از جنس پارچههای رنگین، ظرفهای بلوری، بوی زعفران و عطر خوش زندگی. موقع خداحافظی به اتاقش رفتم و عکسی گرفتم؛ اتاقی کوچک اما دلربا. دلربا تنها واژهایاست که شاید بتواند حالوهوای آن را وصف کند؛ پارچهای سفید بدون چین و چروک و روی آن شویدهای خشکیدهای که بویش آدم را به کودکی پرتاب میکرد و گلدانهایی که در گوشههای اتاق با وسواس و دقت چیده شده بود. پدرم همیشه میگفت خانه باید بوی آدمیزاد بدهد وگرنه به سالی نمیکشد که سقفش ترک بر میدارد و دیوارهایش فرو میریزد. موقع برگشتن هوا ابری شد و باران گرفت. بوی باران با بوی شویدهای خشک شده که مشتی از آن را برداشته بودم در هم آمیخت. دستم را چند بار بو کردم. بوی آدمیزاد باید همین باشد.