- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۵
چند روز پیش داستانی خواندم از «تنسی ویلیامز» دربارۀ پسری که معشوقهاش رهایش کرد و او برای تحمل رنج جدایی به کتاب پناه برد. آنقدر در کتاب خواندن فرو رفت که دیگر همه چیز را فراموش کرد، حتی همان دختری که بعد از سالها برای دیدارش آمده بود. خواستم برای روز جهانی نوشتن چیزکی بنویسم اما در آئینه نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم که سالهاست دارم مینویسم بیآنکه کتابی داشته باشم. مثل شبانی که در ناکجاآبادی از بینالنهرین چند سالی به کوه میرود، در غار چله مینشیند و بعد با دستی افراشته به سمت قوم خویش میرود تا از آنچه بر او رفته بگوید بیآنکه کتابی زیر بغل داشته باشد. توی آینه به خودم گفتم که سالهاست مینویسم اما نه برای خوانده شدن، که برای فراموش کردن و از یاد رفتن. مثل عاشقی دلخسته یا تاجری ورشکسته و یا زنی سوگوار که برای فراموش کردن خودش به الکل یا مخدر پناه میبرد. نوشتن برای من از یاد بردن است. هر کلمه همانند سیاهچالهایست که خاطرات و رنج ها را در خود فرو میکشد تا در سکوت به زیستن ادامه دهم. سالها شاید بگذرد و در نیمه شبی بیخواب، زنی زیبا یا مردی پر از شور زندگی این نوشتهها را بخواند. بخواند برای اینکه به خواب رود. سالهایی دور. سالهایی که از ما فقط خاطرهای در یاد مانده و پاره استخوانی در خاک. بعد از آن سکوتی کند و بگذرد...از یاد رفتهگان را فقط با سکوت به یاد میآورند.
اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام «مُهر هفتم» داستان شوالیهای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمیگردد، کنار رودخانهای از اسب پیاده میشود، تنی به آب میزند و اسب را هم برای چریدن رها میکند. مردی سیاهپوش با صورتی مهتابی سر میرسد و به شوالیه میگوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاهپوش میگوید تو کیستی؟ مرد میگوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه میرسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی میکنند. لحظهای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمیخیزد
مدتها بود که میخواستم کتابی دربارۀ دو مرد بزرگ تاریخ ایران یعنی قائممقام فراهانی و امیرکبیر بخوانم و ممکن نمیشد تا اینکه چند روز پیش فرصتی دست داد تا کتاب کوتاه و کمحجم «قائممقام فراهانی و امیرکبیر» را بخوانم.
کتاب مذکور با مرور تاریخ ایران از عصر صفویه آغاز میشود: حکومت صفویه با هجوم افغانها و کشته شدن شاه سلطان حسین صفوی، بعد از دویست سال حکمرانی بر ایران از هم پاشید. بعد از صفویان، نادرشاه افشار روی کار آمد و با انتقام گرفتن از افغانها، روحیۀ ازدسترفتۀ ایرانیان را تا حدودی بازگرداند. نادرشاه بخش وسیعی از مدت حکمرانیاش را به کشورگشایی گذراند و چندان فرصت سیاستورزی و سامان دادن به امور کشور را نیافت. سپس زندها به رهبری کریمخان زند به حکومت رسیدند. کریمخان در مدت کوتاه حکمرانیاش تا حدودی به اوضاع نابسامان کشور سروسامان داد. با مرگ کریمخان، آغامحمدخان، رهبر قوم قاجار، که اخته و اسیر در شیراز روزگار میگذراند، به تهران آمد و تاج پادشاهی بر سر نهاد و سلسلۀ قاجاریه را بنیان گذاشت. بعد از مرگ آغامحمدخان، برادرزادۀ او
رمان «ساربانْ سرگردان» سومین و آخرین رمانِ منتشرشده از سیمین دانشور (ویکیپدیای فارسی) است که آن را در سال ۱۳۸۰ روانۀ بازار کتاب کرد. «ساربانْ سرگردان» جلد دوم رمان «جزیرۀ سرگردانی» است. این دو رمان قرار بوده که جلد سومی با نام «کوه سرگردان» هم داشته باشند که دستنویس آن در زمان حیات نویسنده گم شده و تاکنون هم یافت نشده است. وقایع رمان «ساربانْ سرگردان» در دهۀ پنجاه خورشیدی اتفاق میافتد و سالهای مقارن انقلاب و جنگ تحمیلی را روایت میکند. ماجراهای رمان دربارۀ دختر و پسری به نامهای هستی نوریان (با نام مستعار مهشید) و سلیم فرخی (با نام مستعار پوریا) است. هستی از خانوادهای فقیر و فرودست که به همراه دوستانش سرگرم مبارزه
کتاب «جنبش مشروطه» در پاسخ به این پرسش نوشته شده است که مشروطه در ایران چگونه به وجود آمد و چرا سرشت و سرنوشتی آنچنان پیدا کرد؟ این کتاب شامل پنج فصل و یک پیگفتار است. (اطلاعات بیشتر در ویکیپدیای فارسی: اینجا و اینجا)
اگر شما هم مثل من شماری از رمانهای فارسی را در ذهنتان مرور کنید، متوجه میشوید که بهسختی رمانی را میتوان یافت که در ستایش طبقۀ ثروتمند و فرادست جامعه باشد. در اغلب رمانهای فارسی طبقات ثروتمند ظالم، شرور، سنگدل، نفهم، خودخواه و خدانشناس هستند و طبقات فقیر مظلوم، خیّر، رئوف، فهمیده، دیگرخواه و خداشناساند. این سوگیری تا آنجا پیش میرود که گویی طبقات ثروتمند به این دلیل وارد عرصۀ رمان فارسی میشوند که با رذیلتهایشان، فضیلتهای طبقات فقیر را بهتر پیش چشم ما بیاورند. این امر دلایلی بسیاری دارد، اما بدونشک