- ۰ نظر
- ۲۵ آبان ۰۲ ، ۱۳:۳۸
اپیزود اول
پونزده شونزده سالی می شد که تو یه دفتر مهندسی نقشه کشی می کرد، زبان انگلیسیشم خوب نبود، یه دفعه چندماه پیش شنیدم که از یکی از دانشگاههای ایتالیا برای فوق لیسانس پذیرش گرفته و دنبال مدرک زبان و هر چی که داشت فروخت، یه ماشین و یه زمین شراکتی که سر همون با اون شریکه که مجبور شدن فوتی فوری زیر قیمت بفروشنش میونه شون شکر آبم شد. با این امید که بره بخونه، شاید جایی کار پیدا کنه و بمونه ...
اپیزود دوم
پرستاره وقتی که اینجا تو بخش، همراهِ بیمار جایِ ظرف مخصوص ... رو می پرسید با تندی بدون این که سرشو بالا بیاره:«خانوم تو دستشوییه، برو بردار، بهت گفتم که...» در حالیکه حالِ گفتن نداشت... و همراه، همه ی کارای بیمارشو حتی تخلیه ی سوندو انجام می داد.
حالا تو یکی از بخشای داخلی بیمارستانِ یکی از کشورای اروپایی از اون کشورا که جمعیت سالمنداشون بالاس، زیر بیمارای سالمندو عوض می کنه، با مدرک لیسانس!!! اصلا استخدام شده برای این گروه نیازمند به درمان
به یکی از دوستاش گفته...
اپیزود سوم
چقدر مشاغل برای فرایندِ مهاجرت ایجاد شده ، اینا هم به خاطر گردش مالی شون خیلی مواقع از تبلیغات غیر واقعی و خیال پردازانه استفاده می کنن و تو روند مهاجرت بی تاثیر نیستن...
مهاجرت به علت نابرابری ها، عرصه رو تنگ کردن توسط گروههای وابسته به حکومت که از حداکثر منابع برخوردار و با افزایش مهاجرت جای اینا بازتر که هم اینورو دارن و هم با دلارا زندگی های لاکچری اون ورم مال همیناس و این که مهاجری که همینطوری رفته باید جون بکنه تا تثبیت بشه و تازه بعدِ فراغت از تثبیت دلش برای بوی قورمه سبزی پیچیده در خونه ی مادریش یه ذره بشه و این که بی نقص و گل و بلبل نشون دادن وضعیت کشورای دیگه توسط مهاجران قبلی روند مهاجرت رو خیلی افزایش داده..
قلندریّه در تاریخ: دگردیسیهای یک ایدئولوژی اثر محمّدرضا شفیعی کدکنی کتابی است که به تاریخ قلندریه و ریشههای فکری آن میپردازد. نویسنده در همان آغاز کتاب مینویسد که در سال 1344 زمانی که دانشجوی دورهٔ دکتری زبان و ادبیّات فارسی در دانشگاه تهران بوده است، استاد بدیعالزّمان فروزانفر او را به جستجو در دو حوزه امر کردهاند، یکی تحقیق دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر و دیگری جستجو دربارهٔ قلندریّه. و کتاب پیش رو ماحصل چهل و یک سال کندوکاو و پژوهش مستمر و مداوم ایشان در رابطه با این آیین بوده است. استاد شفیعی کدکنی بحث خود را با بررسی پیوند قلندریّه با چهار جریان فکری خراسانِ قرنِ سوم از جمله کرّامیّه، ملامتیّه، صوفیّه و اصحاب فتوّت آغاز میکند. سپس به ریشهشناسی واژهٔ «قلندر» میپردازد و با ارائهٔ ادلّه و اسنادی، «قلندر» را شکل دیگری از واژهٔ «کا+لنگر» به معنی
کتاب «تاریخ کهن قلندریه» نوشتهٔ احمد تارگون کارا مصطفی را خانم مرضیۀ سلیمانی ترجمه کرده است و در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسانده است.
«تاریخ کهن قلندریه» ابتدا نحوهٔ برآمدن و شکل گرفتن قلندریه از دل تصوّف را نشان میدهد و سپس عقاید، افکار، منش و رفتارهای قلندران را مورد تحلیل و بررسی قرار میدهد، در ادامه به معرّفی سردمداران این جریان از جمله جمالالدّین ساوی، قطبالدّین حیدر و عثمان بابا میپردازد و در پایان نیز حوزهٔ گسترش این جریان را در خاورمیانهٔ عربی، ایران، هند و آسیای صغیر نشان میدهد. احمد تارگون قلندریه را اقلیّتی معترض به نهادهای رسمی صوفیه میداند؛ اقلیّتی که میکوشد تا با رفتارهای ضدّاجتماعیای چون زُهد افراطی، لخت و عور شدن،
احمد آقایی دربارهٔ نخستین دیدار خود با احمد محمود میگوید:
اولین بار که دیدمش، اگر اشتباه نکنم، تابستان ۱۳۲۹ بود. پسینگاهِ دیری بود، اما همچنان هُرم گرما از کف خیابان برمیخاست. من در آن زمان که نوجوانی چهارده ساله بودم، همراه دوست صمیمی و همکلاسم زندهیاد حسن ناجی که پسرخالهٔ احمد بود برای انجام کاری به خانهٔ خالهاش رفته بودیم. در آنجا بود که من احمد را در دکان نانوایی که نزدیک منزلشان در خیابان گشتاسب بود، سرگرم کار دیدم. فرز و چابک نان به تنور میزد و کتاب میخواند. کتاب را گذاشته بود بالای تنور و هرازچندگاهی نگاهی به آن میانداخت و یا ورق میزد. سالها بعد روزی به من گفت: اولین کتابی که بالای تنور خواندم رباعیات خیام بود. اکنون که ۵۳ سال از آن روز میگذرد، هنوز نقش آن خاطره در گوشهای از ذهنم جای گرفته است.
منبع: احمد آقایی (۱۳۸۳). بیدار دلان در آینه: معرفی و نقد آثار احمد محمود. چاپ اوّل. تهران: بهنگار. صفحهٔ ۸.
در همین زمینه
هر خارجی که وارد ایران میشود، تصوّر مینماید که ایرانیان مؤمنترین ملل جهان میباشند. مذهب ملّی و رسمی ایران، اسلام میباشد. شب و روز، آیات کوچک و بزرگ قرآن و کلمات و عباراتی که از احادیث و اخبار مذهبی اقتباس شده، بر زبان مردم جاری است. اگر شما یک ربع ساعت با یک ایرانی صحبت کنید، خواهید دید که چندین مرتبه میگوید: انشاءالله، ماشاءالله، خدا بزرگ است، سلاماللهعلیه، صلواتاللهعلیه و غیره. اگر احیاناً نام قرآن به میان بیاید، با نهایت تکریم این نام را تلقّی نموده و آن را کتاب خدا میخواند و چنانچه بخواهد عبارات و کلماتی چند از قرآن بیان نماید، آنها را به عنوان آیات کریمه معرفی میکند و اگر چند نفر از هموطنانش هم اطراف او باشند، هنگام ادای این کلمات، باد در گلو میاندازد و حروف عربی را با خروج اصلی ادا میکند و یک نوع حال تفکّری به او دست داده، به طوری با خضوع، چشم به آسمان میاندازد که شخص تصوّر مینماید، وی یکی از مقدّسین بزرگ است. ولی در میان هر بیست نفر که با این خلوص نیّت ظاهری، اظهار قدس و وَرَع مینمایند مشکل بتوان یک نفر را یافت که باطناً هم چنین خلوص نیّت و قدس و وَرَعی داشته باشد. و عجب در این است با این که تمام ایرانیان از این موضوع اطّلاع دارند و میدانند که این اظهار تقدّس صوری است و باطنی نمیباشد؛ با این وصف، به روی خودشان و دیگران نمیآورند.
منبع: ژوزف آرتور گوبینو (۱۳۸۷). سه سال در ایران. ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری. چاپ دوم. تهران: نگارستان کتاب. صفحهٔ ۹.
در همین زمینه
اولین نامۀ عاشقانه را در یازده سالگی یا چیزی در همان حدود گرفتم. پسری هم سن و سال خودم که در ساختمان روبهروی ما زندگی میکرد، روزی با اضطراب به من نزدیک شد و کاغذی را به دست من داد و پا به فرار گذاشت.
یادم نمیآید نامه را خواندم یا نه، حتی دقیق یادم نمیآید چرا این تصمیم را گرفتم اما با عجله وارد ساختمان خودمان شدم از پلهها بالا رفتم کشوی آشپزخانه را باز کردم و یک بسته کبریت برداشتم.
رفتم دم پنجره، او هم همانجا منتظر بود و به پنجرۀ اتاق من زل زده بود.
با حوصله کاغذ را صاف کردم بعد کبریت را کشیدم و گرفتم زیر کاغذ، کاغذ شعله گرفت و من با خونسردی تمام زل زده بودم به صورتش.
کاغذ که سوخت آن را رها کردم و پنجره را بستم. هنوز هرچه فکر میکنم نمیفهمم چرا این کار را کردم و واقعاً برایم سؤال است که اصلاً این چه عکسالعملی بود! شاید یکی دو سال بعد بود که آنها از آن خانه اسباب کشی کردند.
چند سال گذشت. من در هنرستان درس میخواندم و هنوز خانۀ ما در همان محله بود. همکلاسی و دوستی صمیمی داشتم که با هم هممحلهای هم بودیم.
یک شب که قرار بود با هم وقت بگذرانیم به من گفت ما امشب مراسم ختمی دعوت هستیم، با مادرم میرویم و خیلی کوتاه آنجا میمانیم، تو هم با ما بیا، زود بر میگردیم و به برنامۀ خودمان میرسیم.
من هم با آنها راهی شدم و به خانهای که در آن مراسم برگزار بود رسیدیم. ساختمان سهطبقهای بود در محلۀ خودمان، رفتیم داخل، دورتادور پذیرایی صندلی چیده بودند و همه نشسته بودند. چشمم چرخید تا رسید به تصویر متوفی؛ تصویر همان پسری بود که یک روزی به من آن نامه را داده بود با روبانی سیاه گوشۀ عکس قاب شدهاش روی طاقچه بود. میخورد چند سال از من بزرگتر باشد.
برعکس همۀ مراسمهای عزاداری، اتاق تقریباً ساکت بود و خیلی صدای شیون و گریه نمیآمد. احتمالا به تبعیت از مادر خانواده که بسیار ساکت بود و فقط هر از چندگاهی اشکهایش را از گوشهی چشمش جمع میکرد و دستمال کاغذی را در دستش مشت میکرد، بقیه هم شیون نمیکردند.
آن روز بدون اینکه در جریان باشم در مراسم ختم همان پسری شرکت کرده بود که چند سال پیش به من نامهای عاشقانه داده بود و من بدون اینکه حتی به خودم زحمت خواندنش را بدهم نامه را سوزانده بودم. دست بر قضا صندلی من دقیقاً جایی بود که روبهروی طاقچه نشسته بودم و متوفی مثل همان روزی که پشت پنجره ایستاده بود؛ به من زل زده بود.
این اتفاق برای من خیلی سنگین بود. یادم میآید که به هر ترتیبی نخواستم برایم فاش بشود که او چگونه مرده است؛ پس هیچ چیزی نپرسیدم. کسی هم چیزی نگفت و من هم این خاطره را برای کسانی که با آنها به مراسم رفته بودم تعریف نکردم و به هیچ کس دیگر هم نگفتم.
نویسنده: نگین عطاییه
در همین زمینه:
داگلاس نورث برندۀ نوبل اقتصاد میگوید اگر میخواهید بدانید کشوری توسعه مییابد یا نه، اصلاً سراغ فنآوری، کارخانه و ابزاری که استفاده میکنند نروید؛ اینها را به راحتی میتوان خرید، دزدید یا کپی کرد. خیلی راحت میتوان نفت فروخت و همۀ اینها را وارد کرد.
برای پیبردن به چشمانداز توسعه در یک کشور، به پیشدبستانیها و دبستانها بروید و ببینید که آنها چگونه بچهها را آموزش میدهند. مهم نیست که چه آموزش میدهند، مهم این است که چگونه آموزش میدهند. اگر آنها فرزندان خود را صبور، خلاق، پرسشگر، نظمپذیر، خطرپذیر، دارای روحیۀ مشارکت جمعی و همکاری گروهی بار میآورند، در این صورت آنها انسانهایی خواهند داشت که توسعۀ جامعه را تضمین میکنند. اما اگر آنها فرزندان خود را مطیع، سرخورده، مقلد، دارای روحیۀ فردی، خودخواه و منفعتطلب بار میآورند در این صورت هیچ اتفاق مثبتی در چشمانداز توسعۀ آن کشور مشاهده نخواهد شد.
در همین زمینه
شاید کمتر کتابی در حوزۀ نقد و نظریۀ ادبیات داستانی بتوان یافت که به تمایزی که فورستر در «جنبههای رمان» بین داستان و طرح قائل شده است، اشاره نکرده باشد: «داستان را بهعنوان نقل رشتهای از حوادث که برحسب توالی زمانی ترتیب یافته باشند تعریف کردیم. طرح نیز نقل حوادث است با تکیه بر موجبیت و روابط علت و معلول. «سلطان مرد و سپس ملکه مرد» داستان است؛ اما «سلطان مرد و پس از چندی ملکه از فرط اندوه درگذشت» طرح است؛ در اینجا نیز توالی زمانی حفظ شده، لیکن سببیت بر آن سایه افکنده است» (فورستر، ۱۳۹۱: ۱۱۸ ـ ۱۱۰).
روزنامه الموندو اسپانیا چندی پیش به مناسبت آخرین اثر یوسا «سکوتم را به شما تقدیم میکنم» با او مصاحبهای داشت که یوسا در این مصاحبه اعلام کرد دیگر رمان نمینویسد.
آقایان و خانمها: ماریو بارگاس یوسا از همه شما خداحافظی میکند. خُب، شاید اغراق باشد، دوباره تلاش میکنیم. آقایان و خانمها: ماریو بارگاس یوسا از همه شما خداحافظی میکند، دست کم از دنیای رمان. حالا با این تفاوت ظریف، مقدمه متفاوتی است زیرا نویسنده برنده نوبل ادبیات ۸۷ ساله شده و به تازگی رمان «سکوتم را به شما تقدیم میکنم» برای فروش عرضه شده است. با این رمان تصمیم گرفته که در این برهه زندگی دیگر وقتی برای پرداختن تمام و کمال به یک داستان جدید ندارد.
در مقام یک روزنامهنگار سوالات را از طریق ایمیل ارسال کردیم و سوال نخست را هم با استفاده از تکنولوژی پرسیدیم. از اینجا به بعد هم از نظر میگذرانید.
عذرخواهی میکنم، اما نتوانستم از هوش مصنوعی نپرسم که بهترین سوالی که میشود از ماریو بارگاس یوساست چیست و این سوالی است که پرسیده است (البته با کمی تغییرات): شما که تنش بین داستان و واقعیت را در آثارتان بررسی کردهاید و پیه سیاست هم به تنتان خورده است (مخصوصا اینکه زخمخورده این عرصه هم محسوب میشوید) نظرتان درباره ارتباط بین روایت ادبی و ساخت واقعیت سیاسی و اجتماعی در دوره حاضر چیست؟ چه ایدهای در اینباره دارید؟
کتاب «شناخت هنر رمان» یکی از بهترین کتابها در حوزۀ نقد و نظریۀ ادبیات داستانی است. کاترین لِوِر، نویسندۀ این اثر، استاد ادبیات دانشگاه ولزلی ایالت ماساچوست است. او در این کتاب بهصورت کاملاً عینی و آموزشی و بهدوراز بحثهای انتزاعی به تأمل دربارۀ رمان پرداخته است و حاصل سالها تدریس این واحد درسی را با زبانی ساده، روان و دقیق با ما به اشتراک گذاشته است.
نام کتاب: فن رماننویسی
نویسنده: دایان داتفایر
مترجم: محمدجواد فیروزی
نوبت چاپ: اول
محل چاپ: تهران
ناشر: نگاه
سال چاپ: ۱۳۸۸
تعداد صفحات: ۱۷۵
«فن رماننویسی» کتابی است ساده، روان و خوشخوان که نویسندۀ آن میکوشد تجارب بیستوپنجسالهاش در حوزۀ رماننویسی را با ما به اشتراک بگذارد. خانم داتفایر در مقدمۀ کتاب هدف از نگارش این اثر را چنین بیان میکند:
دلایل زیادی وجود دارند که باعث میشوند استعداد ریاضی کودک ما در همان سالهای اولیه رشد کور شود. در این زمینه مقالههای زیادی نوشته شده است. از جمله این مقاله: 8 دلیل اینکه کودک ما ریاضی یاد نمیگیرد.
همچنین لازم به ذکر است که گاهی کودک یا نوجوان ما ریاضی یاد نمیگیرد خیلی ساده به این دلیل که از روش درست پیش نمیرود. گاهی او ریاضی یاد نمیگیرد چون محیط روی او تأثیر بدی گذاشته است. گاهی خود معلم علت اصلی است. و گاهی پدر و مادر نقش اصلی را در این نقصان دارند. روی هر مورد باید به طور جداگانه کار کرد. اما از حق نگذریم همۀ این را میدانیم که سالهای اولیه رشد کودک بیشترین تأیر را در شکلگیری و شخصت و استعدادهای او دارد.
به گزارش خبرآنلاین ساعاتی پیش ایرنا نوشت: محمد کلباسی، یکی از مؤسسان جریان داستان نویسیِ جُنگ اصفهان، امروز در بیمارستان خورشید این شهر درگذشت.
از این نویسنده تنها یک مجموعه به نام «سرباز کوچک» در پیش از انقلاب منتشر شد و مجموعه داستانهای «صورت ببر» و «نوروز آقای اسدی» نیز از دیگر آثار او در بعد از انقلاب است. همچنین ترجمه کتاب «ادبیات و سنتهای کلاسیک» از دیگر آثار او بهشمار میرود. او مدتی نیز برای تدریس و زندگی به استرالیا رفت.
اطلاعات کامل را در خبرآنلاین بخوانید: متن خبر
در همین زمینه:
«یون فوسه»، نمایشنامهنویس و نویسنده ۶۴ساله نروژی است که به عنوان صد و شانزدهمین برنده نوبل ادبیات و چهارمین نویسنده نروژی برنده این جایزه شده است.
«یون فوسه»، رماننویس، شاعر و نمایشنامهنویس نروژی، که برای نگارش رمانهایی با مضامین پیری، مرگ، عشق و هنر دست و پنجه نرم میکند و مخاطبان روزافزونی در دنیای انگلیسیزبان پیدا کرده است، روز پنجشنبه برای «نمایشنامهها و نثرهای بدیع که به ناگفتنیها صدا میبخشند» برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
نیویورک تایمز گزارش داد، «فوسه» نویسندهای پرکار است که حدود ۴۰ نمایشنامه، رمان، شعر، مقاله، کتاب کودک و آثار ترجمهای منتشر کرده و مدتها برای بهکارگیری ادبیات متعالی در آثارش تحسین شده است.
علیاصغر شیرزادی ادبیات را حاصل تخیل قدرتمند و قریحه ابداع میداند و معتقد است تا زمانی که انسان در جستوجوی معنا و کشف مناسبات پیچیده انسانی است، ادبیات هم هست.
این داستاننویس در گفتوگو با ایسنا درباره آینده بدون ادبیات و تأثیری که هوش مصنوعی ممکن است بر آینده ادبیات بگذارد، با تأکید بر اینکه اظهارنظر دقیق در این زمینه کار یک متخصص است و همچنین اطلاعات وسیعی از هوش مصنوعی به ما داده نشده است، اظهار کرد: کار هوش مصنوعی و امکانهایی نظیر آن، دادهپردازی است. در واقع بر حسب اطلاعات و دادههایی که به آن داده میشود، میتواند فعالیت کند یا درباره موضوعی نظر بدهد؛ درحالیکه ادبیات به معنای راستینش، بههیچوجه نیازی به این مقوله ندارد. فکر نمیکنم ادبیات از هوش مصنوعی تأثیر بپذیرد مگر نویسندهای بخواهد اطلاعاتی درباره یک تاریخ مشخص در گوشهای از داستانهایش بیاورد و به رایانه مراجعه کند.
ابراهیم گلستان نویسندۀ پرحاشیۀ ایرانی چندی پیش (31 مرداد 1402) درود حیات را بدرود گفت و به تمام داستانهایی که پیرامون خود داشت پایان داد. اما هنوز هستند افرادی که دوست دارند در اطراف و اکناف زندگی این نویسنده به حواشی تقریباً بیاهمیت زندگی او بپردازند. قبلاً در یادداشتی تحت عنوان زندگی خصوصی شاملو و فروغ ادبیات نیست به این موضوع پرداخته بودم که ادبیات شامل آثاری است که نویسنده از خود به جای میگذارد و وارد شدن به حیطۀ زندگی خصوصی او چیزی جز بطلان وقت و انرژی و به گمراهی کشاندن نسلهای جوانتر جامعه نیست.
حمام خانۀ سازمانی صدقه سری وزارت اقتصاد و دارایی، یک مستطیل دو در یک بود با در چوبی قهوهای رنگی که ربع پایینش در طول سالهای پرالتهاب دهههای پنجاه و شصت، حسابی نم کشیده بود و تخته سهلاییاش عینهو دفتر چهل برگی که چای رویش ریخته باشد ورآمده بود و همیشه هم یکی دو تا سوسک که بالهای قهوهای-عسلی رنگ نیمه شفافشان بخار گرفته بود و قطرههای مینیاتوری درخشان روی شش تا پای شکنندۀ خاردارشان تشکیل شده بود خودشان را بر کنارههایش استتار میکردند و حتی وقتی در با صدای غیژغیژ لولاهای زنگزدهاش باز میشد، جم نمیخوردند و فقط شاخکهای دراز خیسشان که به در چوبی چسبیده بود با حرکت مارگونۀ تنبلی قدری جابهجا میشد، بی آنکه از سطح نمناک در جدا شود.
نوشته: خالد رسولپور
خانم! پناهم بده!
بعد از ظهر ِ این بلوک، به شب ِ قبرستان میمانَد بس که خلوت است. همان اولش هم به بهروز گفتم چند میلیون بیشتر بدهیم و از آن بلوک شش، یک واحد بخریم اما مگر بهروز حرف حساب گوش میکند؟ میگفت یک میلیون هم یک میلیون است؛ انگار موبایل را هم روی آپارتمان خریده باشیم و تازه چه فرقی میکند این بلوک با آن یکی؟ همهش ده قدم از هم دورند. در هفت ماهی که اینجا آمدهایم و از همان اوایل فقط ما بودیم و این غربتیهای پایین، کس دیگری نیامد اینجا، امّا آن یکی بلوکها انگار خشتشان از طلاست و آن یک میلیون تا حالا شده شش میلیون. اما بهروز انگار نه انگار. میگوید اینجا خلوتتر است، بهتر است، کسی بیاید نیاید به درک. بهروز فکرِ من را نمیکند. فکر تنهاییهایم را در آپارتمانی که همهی پنجرههایش به دامنه و تنهی این تپهی لعنتی باز می شود.