دو قدم مانده به صبح

سلام خوش آمدید

۱۵۳ مطلب با موضوع «یادداشت‌های روزانه» ثبت شده است

تهران است و شب‌های روشنش، اتوبان‌هایی که در هم فرو می‌روند و بعد مثل مارهای مضطرب و خواب‌آلودی که دور تا دورشان را ریسه کشیده باشند از هم جدا می‌شوند، اما شما خانم‌جان، شما که دلتان را توی منیربه و بین چنارهای ولیعصر تا حوالی همین تجریش جا گذاشته‌اید، شما که هر روز پنجرۀ خانه‌تان را در دوردست باز می‌کنید و بخار و شوری اقیانوس را نفس می‌کشید. شما که تا چشم باز می‌کنید همان اول، ساعتِ وقت تهران را می‌بینید و از پشت پنجره، ساحل مه‌گرفته و تابلوهای نئون را نگاه می‌کنید و نوشته‌های‌ لاتین را که خاموش و روشن می‌شوند چند بار می‌خوانید؛ بی‌آن‌که اصلا معنایشان را بدانید؛ تا شاید حواستان را پرت کنید. اما هر چه هم خودتان را به آن راه بزنید و حواستان را پرت کنید، باز چیزی مثل چتر توی سرتان باز می‌شود. حتی اگر از پشت تمام پنجره‌های این شهر، تمام تابلوهای نئون را هم بخوانید؛ باز هم صدای دلکش شما را به‌جایی می‌‌برد که حتی پای توسن خیال هم به آن‌جا نمی‌رسد. بله می‌دانم... همه چیز این‌جا خوب است اما یک چیزی انگار کم است، همه‌جا پر از رنگ‌ و صداست اما کسی سکوت آدم‌ها را نمی‌فهمد، بچه‌ها بزرگ می‌شوند و به دنبال رویاهای خود می‌روند اما شما هر روز تکیده‌تر و کوچک‌تر می‌شوید. دم‌دمه‌های صبح که چشم‌هایتان را می‌بندید. در آن لحظه‌های بین خواب‌و‌بیداری، تهران مثل یک تکه بلور در صدف‌ تنهایی‌تان شروع به رشد می‌کند و آن‌قدر بزرگ می‌شود که دیگر کوچه‌های کودکی را به وضوح در آن می بینید...این شهر برای شما نیست، این پنجره‌ها و تابلوهای نئون برای شما نیست. شهر شما همان بلور هزار رنگ در خواب‌هایتان است که هر روز مثل تهران واقعی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. درست مثل همین‌ تهرانی که غربتش هم مثل هوای دودگرفته‌اش آدم را کم‌کم از پای در می‌آورد...

 

  • اسماعیل

هنوز هم دلتنگ میدان قدیمی میوه‌ و تره بار  شهر قم هستم. همان میدانی که عصرهای تابستان پدرم برای حساب و کتاب آنجا می‌رفت.پشت موتورش می‌نشستم و گوشه اورکتش را محکم می‌چسبیدم. عجیب است که آدم بعد از سی سال دلش برای بوی گندیدۀ میوه‌ها هم تنگ می‌شود. برای چرخ دارهایی که جعبه های میوه را این طرف و آن طرف می‌برند ، برای گاری‌های چوبی که چراغهای زنبوری‌شان سر شب روشن می‌‌شد و برای داد‌زن‌هایی که آخر جمله‌ها را با ترجیع بند باغت آباد تمام می‌‌کردند‌. تازه کلاس دوّم ابتدایی را تمام کرده بودم و عادت داشتم تابلوهای بالای حجره ها را بخوانم کنم: حاج حسین شیرازی و پسر، برادران کاشی، حاج فتح الله دهپرور ...توی حجره همیشه هوا خنک‌تر بود،

  • اسماعیل

زهره خانم را که توی اتاق کناری آوردند. رگ گردنم به تک و پوک افتاد .دو سالی بود که شوهرش داده بودند و بچه‌دار نمی‌شد. چشم‌های کشیده و گیرایی داشت، موهای پر کلاغی‌اش را می‌بافت و پائینش را روبان رنگی می‌زد. من آن موقع شش سالم بود اما عاشق زهره خانم بودم. یک ساعتی توی حیاط دور حوض می‌چرخیدم. آخرش به نفس زدن می‌افتادم و داد می‌کشیدم که من زهره را می‌خواهم طوری که مادرم صدایم را از توی مطبخ بشنود و بگوید: خفه شو ...پدرسگ! توی اتاق بغلی مادرم با خورشید خانم داشت در گوشی حرف می‌زد. آخرش شنیدم که خورشید به مادرم گفت : شاش بچه نابالغ برایش جای هزار تا دواست. خورشید خانم در آن محله جادو می‌نوشت، روغن مار می‌فروخت، چله می‌برید، توی عروسی‌ها دایره به دست می‌گرفت و قابله‌گی می‌کرد. ظرف مسی را که آوردند داشتم توی اتاق بازی می‌کردم. خورشید شلوارم را پایین کشید و مادرم گفت: یالا بشاش. نمی‌دانم از ترس بود یا حیرانی که بی هیچ حرفی توی ظرف ادرار کردم و بعد شلوارم را بالا کشیدم و رفتم زیر درخت انار نشستم. از لای در دیدم که زهره خانم آن ظرف مسی را سر کشید و بعد خورشید چیزی دور سرش چرخاند و لای سینه‌اش گذاشت. عطر شکوفه‌های انار توی حیاط پیچیده بود و بوی شیرینش زیر گلویم چسبیده بود و انگاری داشت خفه‌ام می‌کرد. من بزرگ شدم و دنبال درس و مدرسه رفتم، یک شب دم کرده تابستانی گلوی خورشید را مردی برید. مادرم پنج بار دیگر زائید اما زهره خانم هنوز هم بچه ای توی زهدان نداشت... 

بخشی از یک داستان بلند 

 

  • اسماعیل

میدان انقلاب بود، خرداد بود، همان روزی که آب توی لوله‌ها می‌جوشید. هُرم گرما به صورت می‌خورد و عرق از چین پیشانی می‌سُرید. همان روزی که توی تاکسی نشسته بودیم و به سمت ترمینال جنوب می‌رفتیم. همان روزی که بوی پارچه‌ی صندلی می‌داد‌، بوی عطر تی‌رُز و عرق و دلتنگی. همان روزی که مریم حیدرزاده در تمام نوارهای کاست بود. حتی در ضبط تاکسی که رنگ دکمه‌هایش رفته بود. میدان انقلاب بود، غروب بود و همه چیز در هوا معلق بود؛ بوی خوش کاغذ کاهی پیچیده دور ساندویچ، بوی تند روغن سوختۀ مانده در ظرف سمبوسه، بوی دلشوره‌آور پوستری پاره که رویش نوشته بود: اندکی صبر سحر نزدیک است. میدان انقلاب بود. دلهره بود و ترس. روزی که آن نوجوان پانزده ساله با دهان باز و چشم‌های بسته توی سرم کوبید. همان روزی که سرخی خون روی چوب خیزران پاشید و بالا رفت. مثل وقتی که نی را تراشیدم و توی دوات زدم و برایت نوشتم: جام می و خون دل هر یک به کسی دادند. میدان انقلاب بود. گاز اشک‌آور بود و سرفه‌های پی‌درپی. همان روزی که آن آدمِ پشت بلندگو فریاد می‌زد و از آزادی می‌گفت. دود و آتش از میان بوسه‌های‌مان رد شد و بر صورت‌مان خنج کشید. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که آب در حوض وسط دانشگاه یخ زد. همان روزی که یکی از پشت‌بام دانشکده‌ی هنر‌های زیبا بالا رفت و پرواز کرد.همان روزی که برای آخرین بار خودم را در نی‌نی چشم‌های تو دیدم. همان روزی که تو جلوی کتاب‌فروشی با ناخن‌های بلندت بر پیراهن چسبیده به پوستم دست کشیدی و من مثل بادبادکی سبک شدم و کف پاهایم از زمین جدا شد. میدان انقلاب بود. شلوغی بود. کتاب‌های ممنوعۀ تلنبار شده روی هم بود، نگاه‌های ماسیده روی سینۀ دخترهای بزک کرده بود، عینک‌های دودی و عطرهای ارزان بود. سلام سینما بود، طعم گیلاس بود، نشستن در جلوی تاکسی و نوازش کردن دست‌های تو بود. میدان انقلاب بود. خرداد بود. همان روزی که مثل هیچ روزی نبود.

 

  • اسماعیل

گاهی رد زخم‌هایی در جان آدم می‌ماند که نه یارای گفتن از آن‌ها را دارد و نه امیدی به التیام‌‌شان. فقط تنها کاری که می‌شود کرد، چنگ زدن به چیزی در بیرون از خود است تا از هزارتوی درون برای مدتی خلاص شود. چیزی از جنس نور و رنگ و کلمه که مجالی برای نفس کشیدن بدهد و فرصتی برای خندیدن یا گریه کردن. گاهی به پشت سرم نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم که چقدر از آن منی که در این کالبد است را هزینه کرده‌ام و چقدر باقی مانده؟ هزینۀ اثبات خود به دوست و دشمن، هزینۀ دل بستن و دل کندن و هزینه جنگیدن با خود و دیگری. گاهی از خودم نا امید می‌شوم و بیهودگی و نشستن باطل را به کاری کردن و راه بادیه ترجیح می‌دهم و گاهی نیز به آن اندکی که مانده دل می‌بندم و لنگ‌لنگان اما امیدوار و شائق به سوی روزهای نیامده می‌روم، زیرا که همین روزهای نیامده با تمام صعوبت آن، تنها چیزی‌است که برایم باقی مانده است. روزهایی کم‌شمار اما شگرف. مانند آخرین سربازی که کنار دروازه‌ی نیشابور با لشگر چنگیز می‌جنگد،  مثل جرعه‌ای مانده از شراب سرخ شیراز و یا آخرین نخ سیگار بعد از ساعت‌ها نوشتن و پاک کردن. بر آنم تا در فرصتی که هست از زخم‌هایم بگویم و با آن‌ها مهربانی کنم. بر آنم تا هر چه از من مانده بردارم و به سوی فردا بروم.

  • اسماعیل


نوشتن تنها چیزی‌است که این سال‌ها دست از سرم بر نداشته، بارها در مواجهه با این سوال که « این روزها چه کاری می‌کنی؟» تردید داشته‌ام که بگویم می‌نویسم و گاهی پاسخ شنیده‌ام: می‌نویسی! حتما طرف در دلش گفته: «خب که چی؟ نوشتن که نشد شغل!» از مصائب نوشتن در این مملکت همین است که هیچ کس تو را جدی نمی‌گیرد. از خانواده بگیر تا حکومتی که اصلا دوست دارد سر به تنت نباشد! اما تو می‌نویسی و با وسواس و یک‌دندگی ادامه می‌دهی. چون می‌دانی که دنیا با نوشتن جای بهتری خواهد بود. چون می‌دانی که یک رمان که در کنج کتاب‌خانه‌ای نوشته می‌شود گاهی چنان مرزهای جغرافیایی را می‌شکند که قهرمان داستانش از آدم‌های واقعی هم فراتر می‌رود و نام‌دارتر می‌شود. روزم را با خریدن قهوه‌ای شروع می‌کنم. سر جای همیشگی در کتابخانه کوچکی می‌نشینم. بعد با کلمات کلنجار می‌روم. با اسم‌ها و فعل‌ها درگیر می‌شوم. به لغت‌نامه‌ها سرک می‌کشم و دنبال معادل واژه‌ها می‌گردم. برای نوشتن یک پاراگراف گاهی چند فصل یک کتاب را می‌خوانم. وقتی به خانه بر می‌گردم حس می‌کنم که سرم سبک شده‌است‌. کمی گیج و منگم اما سرخوش. با خودم مرور می‌کنم که امروز هزار و دویست کلمه نوشته‌ام. به خودم غبطه می‌خورم‌. به این منی که بهترین حالت این روزهای من است. به این منی که وسواس نوشتن یک لحظه هم رهایش نمی‌کند. آری کار من نوشتن است. نوشتن همین و تمام...

  • اسماعیل

زندگی همین بود. به قول اخوان یک فریب ساده و کوچک. همین تکرار روزها و شب‌ها. جادۀ صاف و همواری که راننده‌ای با چشم‌های نیمه‌باز در شبی تاریک پشت فرمان نشسته و ناگهان وسوسه می‌شود که به ته دره سقوط کند. جاده‌ای که نه دره‌ای دارد و نه صخره‌ای و نه حتی تکه ابری که در دل تاریکی بتوان با آن خیالبافی کرد. زندگی همین است. نوشته بودی که دیگر نمی‌خواهی با این ذهن خسته به انتهای این جاده‌ی ملال آور برسی. مگر در انتها چیست؟ مرگ. واژۀ غریبی که همیشه برای دیگران

  • اسماعیل

کورت ونه‌گات در درس‌گفتار تأثیرگذارش دربارۀ شکل‌های داستان، می‌گوید: «حقیقت تلخ این است که ما دربارۀ زندگی بسیار کم می‌دانیم». خواستم در سال‌روز تولدم چیزی بنویسم، هر چه کردم قلم نچرخید، سعی کردم به چیزی در گذشته چنگ بیندازم اما با خاطری حزین و دستان خالی برگشتم. گاهی به خودم نهیب می‌زنم با این عمر گران‌مایه چه کردم؟ با این متاع که هر لحظه‌اش با کاروانی از زر و سیم برابر است. چگونه شد که به این‌جا رسیدم؟ درون این آدم جدی و مغموم، کودکی تخس و شوریده انگار راهش را گم کرده است. درون این منی که کلمه را به زنجیر می‌کشد، آدمی با لکنت زبان و خجالتی زندگی می‌کند. در پشت این نقاب ساکت و آرام، جانوری زخم خورده فریاد می‌کشد. مانند آدم مستی دست‌به‌دیوار که از خمره‌ی شرابش تنها پیاله‌ای مانده و از خوشی‌های زندگی‌اش لایه‌ای پیچیده در رنج و حسرت. نوشی کنار نشتری جان‌کاه. آسودنی در میان این دنیای شلوغ و پر هیاهو. این مَرد تن و جانش را تا به این‌جا با خود کشیده. با ردی از زخم‌های گوشت‌آورده، عشق‌های بر زبان نیاورده، بوها و عطرها و نگاه‌ها و بوسه‌هاو صداهای مدفون شده، با خشمی که در اعماق وجودش همچنان تنوره می‌کشد. این مرد تا این‌جا را تاب‌آورده؛ با تپش‌های قلب گاه‌وبی‌گاهش با تنی رنجور و جانی شوریده مانند پلی معلقی شکسته بر روی رودخانه‌ای خروشان. این مرد تا به این‌جا رسیده و حالا هم دارد با حیرت به روزهای نیامده تقویم نگاه می‌کند. به زادن در دی و مُردن در شهوریور...

  • اسماعیل

از پشت پنجره‌ی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه می‌کنم. هوا مه‌آلود است و خانه‌ها انگار در یک سفیدی اندوه‌بار فرو رفته اند. به تراس می‌روم. چند دختر و پسر جوان ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. گاهی لرزی خفیف در صورت‌شان پیدا می‌شود و در لباس گرم زمستانی خود فرو می‌روند. با خودم می‌گویم شاید این برف اندکی از ملال این روزها را با خود در زمین فرو ببرد‌. ملالی که گاهی بر مغز استخوان می‌نشیند و آدم را  شبیه تکه سنگ می‌کند؛ ساکن و سنگین و سخت. در برف و مه همه چیز شبیه هم می‌شود؛ مات و کدر و مبهم. بدون پخی و تیزی، این‌جا فقط خیال‌است که جولان می‌دهد و من خیال می‌کنم که با زنی که او را نمی‌شناسم در صحنه‌ی نمایشی در شهری کوچک هستم. من نقش اتللوی مغربی را بازی می‌کنم. سبزه‌رو و تنومند با دست‌هایی بزرگ و لب‌هایی خشکیده و او دزدمونای دل‌فریب را با صورتی رنگ‌پریده، لبانی سرخ و رگ‌هایی آبی که زیر پوستش دویده است. در پرده آخر دست‌هایم را دور گردنش فشار می‌دهم تا او به گناه ناکرده اعتراف کند و او ملتمسانه می‌خواهد که یک شب صبر کنم. پایان این قصه را می‌دانم. نبضش زیر دستانم می‌تپد و صورتش بنفش می‌شود. دلم می‌خواهد قبل از این‌که دزدمونا در میان دستانم آخرین نفس را بکشد یک اتفاقی بیفتد. نشانه‌ای که او را دوباره به زندگی برگرداند. سقف سالن می‌شکافد و یک گاو وسط صحنه می‌افتد. دزدمونا دوباره نفس می‌کشد و گاو شروع به جویدن دامنش می‌کند. هوا سرد است به پشت میزم بر می‌گردم و دوباره شروع به نوشتن می‌کنم:  از پشت پنجره‌ی بلندترین ساختمان شهر، بیرون را نگاه می‌کنم...

 

  • اسماعیل

می‌گویی بخوان. شروع به خواندن می‌کنم. از پشت گوشی می‌خوانم. از پشت صفحۀ شش اینچی. می‌خندی. اما طوری که فقط من بفهمم. خنده‌هایت دنبالۀ نور هستند. مثل رد شهاب سنگی در سیاهی شب. چیزی برای خواندن ندارم. از همان نوشته‌های قدیمی‌ می‌خوانم. از همان‌ها که آخرش می‌گفتی کاش من جایِ آن زنِ توی نوشته‌ها بودم‌. همان زن بلند بالایی که همیشه لاک قرمز می‌زد و یک جور بی‌قیدی در نگاهش بود. توی کافه‌ها می‌نشست، پایش را روی پایش می‌انداخت و سیگار می‌کشید. من تا همین‌جا نوشته بودم‌. کاغذهایم بوی سیگار و عطر زنانه می‌داد. آن زن روی کاغذ راه می‌رفت. روی کاغذهایی که توی شرجی هوای شمال مثل جنازه باد کرده بودند. گفتم از حالا به بعد جای آن زن هستی. گفتی نیستم. لاک قرمز که ندارم. اصلا ناخن ندارم، همه را می‌جوم. آنقدر می‌جوم تا انگشت‌هایم تمام بشوند. زن را خط می‌زنم اما هنوز بوی عطرش توی هوا مانده. تو شبیه آن زن نبودی. تو شبیه هیچ زنی نبودی. شبیه ترس‌هایت بودی. شبیه زنی که توی خواب‌های من بود. برای همین تو را دوست داشتم. برای همین که ترجمان خواب‌های من بودی. می‌گویی بخوان. شروع به خواندن می‌کنم. درد پیکرم را می‌تراشد. چیزی توی رگ‌هایم می‌ترکد. تو می‌خندی. زمان روی ساعت پنج عصر توقف می‌کند و کلمات از قلبم به سوی شب سرازیر می‌شود...  

  • اسماعیل

خواسته بودی که نامه‌ای برایت بنویسم و من این نامه را در کنار خیابان می‌نویسم. در میان هیاهوی ماشین‌ها و نگاه رهگذرانی که گاهی از میان تنم عبور می‌کنند. آیا تا به حال شده که در ظاهر بخندی و دلت از غمی که نمی‌دانی ریشه‌اش کجاست، آتش بگیرد؟ آیا تا به حال شده که در میان خنده‌هایت ناگهان به گریه بیفتی؟ آیا شده که در میان جمعی باشی و گاهی از سایۀ خودت هم بترسی؟ آه...قرار بود نامۀ اولم که به تو می‌نویسم، احساس‌کوب باشد اما نمی‌دانم چرا آخر نوشته‌های من به تلخی می‌رسد. دوست داشتم نامه‌های من به تو مثل تکه‌ای یخ در وسط ظهر تابستان باشد که هر وقت آن‌ها را می‌خوانی گوشه‌‌ای از دلت را خنک کند اما انگار من با کلمات شراب تلخ و سکرآوری می‌سازم که نوشیدن آن دری به دریغا را به روی تو می‌گشاید. دلم می‌خواست که این واژه‌ها توصیفی از لبخند تو باشد. نوشتن از آن چشم‌هایی که همیشه با اضطراب در چشم‌خانه می‌چرخد و نگاهش گاهی تا عمق جان من می‌نشیند! دلم می‌خواست دست‌های تو را از میان انبوه فاصله‌ها، جاده‌ها، پل‌ها و مرزها بگیرم و آن را روی سینه‌ام بگذارم تا ضربان قلب خسته‌ام را لای کلمات بریزی و برایم با نامه‌ای بفرستی. دلم می‌خواست این کلمات در لابه‌لای گیسوانت می‌چرخید و عطر آن را می‌گرفت. اما دریغ از خواستن‌هایی که هیچ وقت بر زبان نیز نیامد و زیر خروارها خاک ماند و فراموش شد. دریغ از عشق‌هایی که به‌خاطر رنگ و مرز و ظن در پشت دیوارهایی بلند زندانی شد. من این کلمات را از میان انبوه تاریکی برای تو می‌نویسم و روی کاغذ می‌آورم. مانند همان کسی که در انبار کاه در پی سوزنی بگردد و به امید یافتنش هر چیزی که نوری بر آن بتابد را وارسی کند. من نیز در میان تاریکی در پی واژه‌ها می‌گردم. آن‌ها را تکه‌تکه می‌کنم تا نوری از واج‌های‌شان بر انبوه ظلمت بتابانم؛ مرگ به ناگاه گرم می‌شود و هق‌هق به قهقه‌ای در میان سکوت. من واژه‌ها را می‌کاوم چون مردی که برای بار نخست بر تن باکرۀ زنی دست می‌کشد. من واژه‌های تهی شده از معنا را فرو می‌ریزم و از آن دنیایی تازه برای تو می‌آفرینم. یک دنیای قشنگ و نو که خانه‌هایش از جنس بلور باشد و گل‌هایش از آبگینۀ رنگارنگ. در این دنیا نه بمبی بر روی خانه‌ای می‌افتد، نه کودکی از وحشت گرگ دهان‌آلودۀ جنگ بر خود می‌لرزد و نه زنی به‌خاطر عشق ورزیدن به مسلخ می‌رود. تنها چیزی که در دستان من و توست همین کلمات است. ما باید در سمت این کلمات باشیم. ما باید با نور این کلمات از عطرهای به جا مانده و بوسه‌های از یاد رفته و اشک‌های ریخته بنویسیم. باید شکوه از دست رفتۀ عشق را دوباره به این لباس‌ها و خرقه‌های تهی شده از آدم‌‌ها برگردانیم. ما باید همین کلمات معمولی و از ریخت‌افتاده را، همین « سلام» و « چه خبر» و «خداحافظ» را در سنگلاخ رنج‌هایی که با خود می‌کشیم، مانند جواهری صیقل دهیم و از درخشش آن نوری بر لُجۀ تاریکی بیندازیم. عزیز دلم، پناه ما همین کلمات است که از خیال بر دست‌های ما می‌تراود؛ گاهی چون لشگر خاقان چین می‌شود و از مرزها گذر می‌کند، گاهی مانند نقشی خیال‌انگیز بر بال پروانه و گاهی نیز مانند بوسه‌ای گرم و هوسناک بر لب‌های زن و مردی غریب و خسته از رنج روزگار می‌نشیند.

 

  • اسماعیل
همه چیز از آن خبر عجیب شروع شد. سلطان سوسیس روسیه را با تیر و کمان در سونای خانه‌اش کشتند. خبر مُردن سلطان سوسیس روسیه در سونای خانه‌اش به اندازه‌ی کافی عجیب بود اما این‌که تیتر اول خبرهای دنیا بشود از آن هم عجیب‌تر بود. یک جورهایی آدم یاد مایاکوفسکی می‌افتاد و آن شعر ابر شلوار پوش‌اش؛ آه ای واسیلی پترویچ، سلطان سلاطین سوسیس‌‌های وسوسه‌ناک روسیه، شما که مرگ را با تیر و کمانچه می‌خواهید! دیگر بعد از آن خبر به همه چیز عادت کردیم و دنیا کم‌کم به سمت هرج و مرج عجیب اما رخوتناکی رفت. هر اتفاقی که می‌افتاد با تعجب به هم نگاه می‌کردیم و زیر خنده می‌زدیم، میان خنده‌های‌مان یک‌باره گریه ‌می‌کردیم و بعد ساکت می‌شدیم و منتظر خبرهای بعدی می‌ماندیم. خبرها به طرز عجیبی بهت آور اما خنده دار بود. بهتش شبیه دیدن یک آدم مُرده وسط خیابانی شلوغ بود، خنده‌اش شبیه فکر کردن به یک چیز خنده‌دار وسط مراسم خاکسپاری همان آدم مُرده. از آن روز ما همیشه منتظر آخرین خبر بودیم. خبر پایان دنیا آن هم نه با برخورد یک شهاب سنگ یا یک حمله اتمی قریب‌الوقوع بلکه با چیزی که میان اضطراب جمعی، از خنده به خود بپیچیم و روده‌بر شویم؛ خبری مثل بارش سهمگین سوسیس، تندباد دلارهای تقلبی، سیلاب عطرهای قلابی، سونامی دامن‌های کوتاه و لباس‌های زیر ارزان‌قیمت. خبری که پایانش مثل یکی از فیلم‌های تارکوفسکی یا آنجلوپولوس باشد. خبری که مانند کابوس‌های آدم‌های لال هیچ وقت قابل بازگویی نباشد...
  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۰۵
  • اسماعیل

چند روز پیش داستانی خواندم از «تنسی ویلیامز» دربارۀ پسری که معشوقه‌اش رهایش کرد و او برای تحمل رنج جدایی به کتاب پناه برد. آنقدر در کتاب خواندن فرو رفت که دیگر همه چیز را فراموش کرد، حتی همان دختری که بعد از سال‌ها برای دیدارش آمده بود. خواستم برای روز جهانی نوشتن چیزکی بنویسم اما در آئینه نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم که سال‌هاست دارم می‌نویسم بی‌آن‌که کتابی داشته باشم. مثل شبانی که در ناکجاآبادی از بین‌النهرین چند سالی به کوه می‌رود، در غار چله می‌نشیند و بعد با دستی افراشته به سمت قوم خویش می‌رود تا از آن‌چه بر او رفته بگوید بی‌آن‌که کتابی زیر بغل داشته باشد. توی آینه به خودم گفتم که سال‌هاست می‌نویسم اما نه برای خوانده شدن، که برای فراموش کردن و از یاد رفتن. مثل عاشقی دل‌خسته یا تاجری ورشکسته و یا زنی سوگوار که برای فراموش کردن خودش به الکل یا مخدر پناه می‌برد. نوشتن برای من از یاد بردن است. هر کلمه‌ همانند سیاه‌چاله‌‌ایست که خاطرات و رنج ها را در خود فرو می‌کشد تا در سکوت به زیستن ادامه دهم. سال‌ها شاید بگذرد و در نیمه شبی بی‌خواب، زنی زیبا یا مردی پر از شور زندگی این نوشته‌ها را بخواند. بخواند برای این‌که به خواب رود. سال‌هایی دور. سال‌هایی که از ما فقط خاطره‌ای در یاد مانده و پاره استخوانی در خاک. بعد از آن سکوتی کند و بگذرد...از یاد رفته‌گان را فقط با سکوت به یاد می‌آورند.

در همین زمینه

  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۴۰
  • اسماعیل

ایرج میرزا در مثنوی «عارف‌نامه»، به دوست شاعرش، عارف قزوینی، توصیه می‌کند که گِردِ سیاست نگردد، چون آب‌وهوای سرزمین سیاست عَفِن و آلوده است و هر کسی را توان زیستن در این اقلیم نیست. میدان سیاست عرصهٔ حیله‌سازی، حقه‌بازی، شارلاتی، ریاکاری و لابی‌گری است. زمین سیاست جای آدم‌های ساده و بی‌شیله‌پیله نیست، جای آدم‌های یک‌رنگ و

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۲
  • اسماعیل

دیشب یوونتوس بازی داشت؛ یک بازی کاملاً نازیبا و غیر قابل قبول. بازی با نتیجه مساوی تمام شد و فاصله یوونتوس حتی با جایگاه دوم هم بیشتر شد. اگر میلان و بولونیا بازی‌های خود را تا آخر فصل ببرند (که خیلی محتمل است) در این صورت با این وضع بازی یوونتوس، جایگاه سوم هم در خطر خواهد بود. 

هیچ وقت درک نکردم که تیم و مربی چه مرگشان است. انگار عمداً می‌خواهند نتیجه نگیرند. اصلاً این تاکتیک و این چینش را درک نمی‌کنم. پاس‌های بی‌دقت، زدن توپ به پای بازیکنان حریف و از همه مهم‌تر آماری که امشب فهمیدم: ۵۵ موقعیت گل قطعی که توسط یوونتوس خراب شده است! به عبارتی در شرایط بهتری می‌توانست ۵۵ گل به حساب یوونتوس واریز شود و این یعنی قهرمانی! 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۴۹
  • اسماعیل
ما پس‌مانده‌های عاداتی از گذشته هستیم. جایگاه انعکاس‌های شرطی و عکس‌العمل‌ها هستیم. یک نوع آگاهی نسبت به الگوهای ترکیب‌یافتۀ قدیم در ما هست، اما عکس‌العمل‌های ما نسبت به این پدیده معمولاً هوشیارانه نیست.
  • اسماعیل

ما چیزی که خودمان می‌خواهیم باشیم، نیستیم؛ چیزی هستیم که جامعه می‌خواهد، چیزی هستیم که والدینمان انتخاب می‌کنند.
ما نمی‌خواهیم کسی را ناامید کنیم. نیاز شدیدی به دوست داشته شدن داریم. بنابراین بهترین‌ها را در وجود خود خفه می‌کنیم. کم‌کم درخشش رویاهامان تبدیل به هیولای کابوس‌هامان می‌شود. آن‌ها کارهایی‌اند که انجامشان نداده‌ایم. ممکن‌هایی که ناممکن کرده‌ایم.

با انجام دادن آنچه نباید انجام دهی، خودت را پیدا می کنی. (رمان Adultery پائولو کوئیلو)

  • اسماعیل
هر چی از آدم‌های احمقی که دور و برم رو پر کرده بودن دورتر و دورتر می‌شم به خود واقعیم که زیر یک خروار غبار گم شده بود نزدیک‌تر می‌شم. مثل این بود که خودم را فراموش کرده بودم و الان دارم ذره ذره خودم را یادم میاد.
هر چه تنهاتر می‌شم و وقت کمتری رو برای امورات بیهوده دیگران می‌گذرونم و در عوض وقت بیشتری برای کارهایی که خودم رو به خودم نزدیک‌تر می‌کنه سپری می‌کنم حس تازه‌تری پیدا می‌کنم. مثل آدمی هستم که از کما خارج شدم.
هر چه از انرژی منفی دیگران دورتر می‌شم انرژی مثبت خودم بیشتر و بیشتر می‌شه.
  • اسماعیل
بالا بری، پایین بیایی درنهایت مهم‌ترین چیزی که به تمام زندگی‌ات جهت می‌ده طرز نگاهته. این که چه جوری اطرافت رو می‌بینی و چیزهایی که اون بیرون اتفاق می‌افته رو چه جوری تفسیر می‌کنی تقریباً یعنی همه چیز!
  • اسماعیل

اپیزود اول
پونزده شونزده سالی می شد که تو یه دفتر مهندسی نقشه کشی می کرد، زبان انگلیسیشم خوب نبود، یه دفعه چندماه پیش شنیدم که از یکی از دانشگاههای ایتالیا برای فوق لیسانس پذیرش گرفته و دنبال مدرک زبان و هر چی که داشت فروخت، یه ماشین و یه زمین شراکتی که سر همون با اون شریکه که مجبور شدن فوتی فوری زیر قیمت بفروشنش میونه شون شکر آبم شد. با این امید که بره بخونه، شاید جایی کار پیدا کنه و بمونه ...
اپیزود دوم
پرستاره وقتی که اینجا تو بخش، همراهِ بیمار جایِ ظرف مخصوص ... رو می پرسید با تندی بدون این که سرشو بالا بیاره:«خانوم تو دستشوییه، برو بردار، بهت گفتم که...» در حالیکه حالِ گفتن نداشت... و همراه، همه ی کارای بیمارشو حتی تخلیه ی سوندو انجام می داد.
حالا تو یکی از بخشای داخلی بیمارستانِ یکی از کشورای اروپایی از اون کشورا که جمعیت سالمنداشون بالاس، زیر بیمارای سالمندو عوض می کنه، با مدرک لیسانس!!! اصلا استخدام شده برای این گروه نیازمند به درمان
به یکی از دوستاش گفته...
اپیزود سوم
چقدر مشاغل برای فرایندِ مهاجرت ایجاد شده ، اینا هم به خاطر گردش مالی شون خیلی مواقع از تبلیغات غیر واقعی و خیال پردازانه استفاده می کنن و تو روند مهاجرت بی تاثیر نیستن...
مهاجرت به علت نابرابری ها، عرصه رو تنگ کردن توسط گروههای وابسته به حکومت که از حداکثر منابع برخوردار و با افزایش مهاجرت جای اینا بازتر که هم اینورو دارن و هم با دلارا زندگی های لاکچری اون ورم مال همیناس و این که مهاجری که همینطوری رفته باید جون بکنه تا تثبیت بشه و تازه بعدِ فراغت از تثبیت دلش برای بوی قورمه سبزی پیچیده در خونه ی مادریش یه ذره بشه و این که بی نقص و گل و بلبل نشون دادن وضعیت کشورای دیگه توسط مهاجران قبلی روند مهاجرت رو خیلی افزایش داده..

  • اسماعیل
دو قدم مانده به صبح
آخرین نظرات